انسان ماندن بود، دست آخر چه فرقی می کرد؟ نمی توانستند احساس های آدم را دگرگون کنند. به همین سان، آدم خودش هم نمی توانست آنها را دگرگون کند، حتی اگر می خواست. می توانستند گفتار و کردار و پندار کسی را با تمام جزییات برملا سازند. اما قلب درونی، که کرشمه های آن برای خود شخص هم زمزآلود بود، نفوذناپذیر می ماند.
بند هشتم
آن را انجام داده بودند، عاقبت آن را انجام داده بودند!
اتاقی که در آن ایستاده بودند، دراز بود و روشنایی ملایمی داشت. صدای تله اسکرین تا سرحد پچپچهای پایین آورده شده بود. غنای رنگ سرمه ای فرش این احساس را در آدم ایجاد می کرد که روی مخمل راه می رود. اوبراین در انتهای اتاق، در پرتو چراغی با حایل سبز، پشت میزی نشسته بود و در دو سوی او انبانی کاغذ قرار داشت. هنگامی که جولیا و وینستون را پیشخدمت به داخل اتاق راهنمایی کرد، زحمت سر بالا کردن به خود نداد.
قلب وینستون چنان به سختی می تپید که تردید داشت بتواند سخن بگوید. جز این نمی توانست با خود بگوید که آن را انجام داده بودند، عاقبت آن را انجام داده بودند. اصولا آمدن به اینجا عملی شتاب زده بود، با هم رسیدن نیز حماقت محض؛ هرچند که از راهی جداگانه آمده و تنها دم در خانه ی اوبراین به هم رسیده بودند، اما رفتن به چنان جایی، اعصابی فولادین می خواست. تنها در مواردی بسیار نادر بود که آدم داخل خانه ی اعضای حزب مرکزی را می دید، یا پایش به شهرکی که آنان زندگی می کردند می رسید. تمامی فضای واحدهای عظیم آپارتمانی، تجمل و وسعت، بوی ناآشنای غذا و تنباکوی خوب، آسانسورهایی که ساکت و سریع بالا و پایین می رفتند، پیشخدمت های سفید جامه که این سو و آن سو می شتافتند - همه چیز هراس آور بود. هرچند که برای آمدن به اینجا بهانه ی خوبی داشت، در
بند هشتم
آن را انجام داده بودند، عاقبت آن را انجام داده بودند!
اتاقی که در آن ایستاده بودند، دراز بود و روشنایی ملایمی داشت. صدای تله اسکرین تا سرحد پچپچهای پایین آورده شده بود. غنای رنگ سرمه ای فرش این احساس را در آدم ایجاد می کرد که روی مخمل راه می رود. اوبراین در انتهای اتاق، در پرتو چراغی با حایل سبز، پشت میزی نشسته بود و در دو سوی او انبانی کاغذ قرار داشت. هنگامی که جولیا و وینستون را پیشخدمت به داخل اتاق راهنمایی کرد، زحمت سر بالا کردن به خود نداد.
قلب وینستون چنان به سختی می تپید که تردید داشت بتواند سخن بگوید. جز این نمی توانست با خود بگوید که آن را انجام داده بودند، عاقبت آن را انجام داده بودند. اصولا آمدن به اینجا عملی شتاب زده بود، با هم رسیدن نیز حماقت محض؛ هرچند که از راهی جداگانه آمده و تنها دم در خانه ی اوبراین به هم رسیده بودند، اما رفتن به چنان جایی، اعصابی فولادین می خواست. تنها در مواردی بسیار نادر بود که آدم داخل خانه ی اعضای حزب مرکزی را می دید، یا پایش به شهرکی که آنان زندگی می کردند می رسید. تمامی فضای واحدهای عظیم آپارتمانی، تجمل و وسعت، بوی ناآشنای غذا و تنباکوی خوب، آسانسورهایی که ساکت و سریع بالا و پایین می رفتند، پیشخدمت های سفید جامه که این سو و آن سو می شتافتند - همه چیز هراس آور بود. هرچند که برای آمدن به اینجا بهانه ی خوبی داشت، در