نام کتاب: رمان 1984
چنگالشان که بیفتیم، هیچ راهی وجود ندارد که بتوانیم کاری برای هم بکنیم. اگر اعتراف کنم تیربارانت می کنند، و اگر از اعتراف سر باز زنم، باز هم تیربارانت می کنند. هرچه بتوانم بکنم یا بگویم، یا از گفتن سر باز زنم، مرگ تو را به اندازهی پنج دقیقه هم به تأخیر نخواهد انداخت. هیچ کدام از ما حتی نخواهد دانست که آیا دیگری زنده است یا مرده. هیچگونه قدرتی نخواهیم داشت. تنها چیز در خور اهمیت اینکه همدیگر را لو ندهیم، هرچند که این کار هم کوچک ترین تفاوتی نخواهد داشت.
- اگر منظورت اعتراف است، این کار را می کنیم. هرکسی اعتراف میکند. گریزی از آن نداریم. شکنجه مان می کنند.
- منظورم اعتراف نیست. اعتراف خیانت نیست. آنچه بگویی یا بکنی، اهمیت دارد. اگر بتوانند مرا از عشق تو بازدارند- خیانت واقعی یعنی این.
جولیا روی این گفته تأمل کرد و عاقبت گفت: «این کار را نمی توانند بکنند. تنها چیزی است که نمی توانند بکنند. می توانند آدم را وادار به گفتن هر چیزی بکنند، اما نمی توانند وادارش کنند که باورش کند. نمی توانند به درون وارد شوند.»
وینستون اندکی امیدوار گفت: «نه، نه. کاملا درست است. نمی توانند به درون آدم وارد شوند. اگر بتوانی احساس کنی که انسان ماندن ارزش دارد، حتی اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آنها را شکست داده ای»
به یاد تله اسکرین افتاد و گوش همیشه بیدار آن. می توانستند شب و روز جاسوسی آدم را بکنند. اما اگر کسی حواسش را جمع می کرد، می توانست همچنان به آنها حقه بزند. با تمام هشیاری، هیچگاه به این راز دست نیافته بودند که دیگران چه می اندیشند. شاید وقتی کسی به دست آنان می افتاد، این امر اندکی از مصداقش را از دست می داد. آدم نمی دانست که در درون وزارت عشق چه اتفاقی می افتد، اما میشد حدس زد: شکنجه، مواد مخدر، آلات ظریف که واکنش های عصبی را ثبت می کرد، از بین رفتن تدریجی بر اثر بی خوابی و انزوا و پرسش های مداوم. به هر تقدیر، واقعه ها را نمی توان پنهان نگه داشت. با پرسش ردیابی می شدند، با شکنجه بیرون کشیده می شدند. اما اگر هدف، به جای زنده ماندن،

صفحه 156 از 283