نام کتاب: رمان 1984
می شد. و با این همه، برای آدم های دو نسل پیش چنین موضوعی مهم نمی نمود، چرا که در صدد تغییر تاریخ نبودند. در طوع بندگی وفاداری هایی بودند و حرمت آنها را واجب می شمردند. روابط فردی برخوردار از اهمیت بود، و حرکتی از سر عجز، در آغوش کشیدنی، اشکی، کلامی که به آدمی در حال موت گفته میشد، فی نفسه می توانست ارزشمند باشد. ناگهان به ذهنش خطور کرد که رنجبران در این وضعیت بر جای مانده بودند. به حزبی، کشوری یا عقیده ای وفادار نبودند، به یکدیگر وفادار بودند. به عمرش اولین بار نسبت به رنجبران اظهار انزجار نکرد و آنها را به صورت نیرویی راکد فرض نکرد که روزی به زندگی باز می گردند و دنیا را رستخیز میدهند. رنجبران، انسان مانده بودند. از درون سخت نشده بودند. به عواطف بدوی چسبیده بودند و لازم بود وینستون با تلاشی آگاهانه ازنو این عواطف را یاد می گرفت. در گیرودار این اندیشه، بی آنکه ارتباط آشکاری در میان باشد، به یادش آمد که چند هفته پیش دست قطع شده ای را در پیاده رو دیده، و چنان که گویی ساقهی کل می باشد، با لگد به درون فاضلاب پرتاب کرده بود. به صدای بلند گفت: «رنجبران انسانند. ما انسان نیستیم.»
جولیا که ازنو بیدار شده بود، پرسید: «چرا نیستیم؟» وینستون لحظه ای در اندیشه شد و گفت: «هیچگاه به فکرت رسیده که بهترین کار این است که تا دیر نشده از اینجا برویم و یکدیگر را دوباره نبینیم؟»
- آره عزیزم، چندین بار این موضوع به فکرم رسیده است. اما نمی خواهم این کار را بکنم.
- بخت با ما یار بوده، اما بیش از این دوام نمی آورد. تو جوانی. طبیعی و معصوم می نمایی. اگر خودت را از آدم هایی مثل من کنار بکشی، چه بسا پنجاه سال دیگر زنده بمانی.
- نه. فکرهایم را کرده ام. هرچه بکنی، همان را خواهم کرد. خیلی هم مایوس نباش. در زنده ماندن ید طولایی دارم.
- چه بسا که شش ماه دیگر - سالی دیگر با هم باشیم. هیچ معلوم نیست. در پایان مطمئنا از هم جدا خواهیم شد. متوجهی که چقدر تنها خواهیم بود؟ در

صفحه 155 از 283