نام کتاب: رمان 1984
دو ماه پیش برگشت. درست بدان سان که مادرش، همراه کودک آویخته به او، روی تختخواب فرسوده و ملافه ی سفید نشسته بود، زیر پای او در کشتی شکسته نشسته بود و با وجود آن که فروتر می رفت، از درون آب تیره گون سر بالا کرده بود و به او نگاه میکرد.
داستان ناپدید شدن مادرش را برای جولیا گفت. جولیا هم، بی آنکه چشم باز کند، غلتی زد و خود را در وضعیت راحت تری قرار داد و به لحنی آمیخته با حیرت گفت: «به نظرم آن وقتها جانور درنده ای بوده ای. یعنی بچه ای نیست که جانور نباشد.
- درست است. اما نکته ی اصلی داستان...
از صدای نفس های جولیا پیدا بود که از نو به خواب می رود. وینستون دوست داشت که به صحبت درباره‌ی مادرش ادامه دهد. از مجموع آنچه به یاد داشت، تصور نمی کرد که زنی غیر معمولی یا باهوشی بوده باشد؛ و با این همه از نوعی نجابت و عفاف برخوردار بود، آن هم به این دلیل که معیارهای مورد پیروی او معیارهای خصوصی بودند. احساس های او از آن خودش بود و نمی شد از بیرون تغییرشان داد. به ذهنش خطور نمی کرد که کنشی بی حاصل، معنایش را از دست میدهد. عاشق، عاشق است. در جایی هم که چیز دیگری برای تقدیم نداشته باشد، همچنان عشق را پیشکش میکرد. وقتی آخرین تکه ی شکلات رفته بود، مادرش بچه را در میان بازوانش فشرده بود. فایده ای نداشت، چیزی را عوض نمیکرد، شکلات دیگری به ارمغان نمی آورد، جلوی مرگ کودک یا خودش را نمی گرفت؛ اما انجام آن برای وی طبیعی می نمود. زن پناهنده در قایق هم پسرک را با بازو پوشانده بود، که در برابر گلوله کاری بیش از ورقی کاغذ از پیش نمی برد. عمل هولناک حزب این بود که تک تک آدمها را تشویق کند به اینکه انگیزه ها و احساس های صرف به حساب نمی آید و در همان حال تمام قدرت های آنان را بر دنیای مادی از چنگشان برباید. هرکسی به چنگ حزب که می افتاد، فرقی نمی کرد چه میکند و چه نمی کند و چه احساسی دارد یا ندارد. هر اتفاقی روی میداد، محو می شد و از خودش یا کردارش خبری بازنمی آمد. از جریان تاریخ زدوده

صفحه 154 از 283