نام کتاب: رمان 1984
پدرش مدتی پیش ناپدید شده بود، منتها تاریخ آن به یادش نمی آمد. اوضاع آشفته و ناآرام آن زمان را بهتر به یاد می آورد. وحشت های موسمی درباره‌ی حملات هوایی و پناه گرفتن در ایستگاه های قطار زیرزمینی، کپه های آشغال در همه جا، اعلامیه های نامفهوم که در گوشه و کنار خیابانها نصب میشد، فوج جوانان در پیراهن های یکرنگ، صفوف طویل در بیرون نانوایی ها، آتش متناوب مسلسل در دوردست - از همه مهم تر، این واقعیت که خوراک کافی برای خوردن نبود. بعدازظهرهای دیرپایی را به یاد آورد که همراه پسرهای دیگر پیرامون زباله دانی ها و کپه های آشغال میگشتند، برگ کلم و پوست سیب زمینی جدا می کردند، و گاهی حتی تکه های نان بیات که قسمت های سوخته را به دقت می گرفتند. همین طور چشم به راه عبور کامیون هایی می ماندند که از راههای معینی میگذشتند و خوراک حیوانات را می بردند. این کامیون ها به دست انداز که می افتادند، گاهی تکه های کنجاله از آنها بیرون میریخت. و
هنگامی که پدرش ناپدید شد، مادرش شگفتی یا اندوهی شدید بروز نداد، بلکه تغییری ناگهانی بر او عارض شد. چنین می نمود که به کلی بی روح شده است.
حتی بر وینستون هم آشکار بود که او چشم به راه چیزی است که از وقوع جبری آن خبر دارد. هر چیزی که مورد نیاز بود، انجام میداد - می پخت، میشست، پینه می کرد، جا می انداخت، اتاق را جارو می کرد، جابخاری را گردگیری میکرد - و کارها را همواره به کندی و بدون حرکت اضافی انجام میداد، عین عروسک خیمه شب بازی که به میل خود حرکت میکند. بدن بزرگ و خوش تراش او، انگار به طور طبیعی به سکون میگرایید. گاهی ساعت ها بی حرکت روی تختخواب می نشست و دختر دوسه ساله اش را که موجودی ریزنقش و رنجور و ساکت بود، و چهره اش از لاغری مانند چهره‌ی بوزینه شده بود، شیر میداد. گاهی هم به تصادف وینستون را در بغل میگرفت و بی آنکه چیزی بگوید، زمانی دراز او را به خود می فشرد. وینستون، به رغم نوباوگی و خودخواهی خویش، آگاه بود که این قضیه به نحوی مربوط به راز مگویی است که در شرف وقوع است.
اتاقی را که در آن زندگی می کردند به یاد آورد، اتاقی تاریک و بویناک که

صفحه 151 از 283