نام کتاب: رمان 1984
و با این گفته به راه خود رفت و وینستون را با تکه کاغذی در دست، که این بار نیازی به پنهان کردن آن نبود، بر جای گذاشت. با این حال، . وینستون به دقت نوشته ی روی کاغذ را به خاطر سپرد و چند ساعتی بعد آن را، همراه توده ای از کاغذهای دیگر، به خندق خاطره انداخت.
دست بالا چند دقیقه ای با هم صحبت کرده بودند. این واقعه تنها می توانست یک معنا داشته باشد. راهی بود که وینستون آدرس اوبراین را بداند. لازم بود که
چنین حقه ای ساز شود، زیرا جز با جویا شدن مستقیم، خبر یافتن از نشانی کسی محال بود. کتابچه ی راهنما در کار نبود. مفهوم حرف اوبراین این بود که: «اگر بخواهی مرا ببینی، اینجا به دیدنم بیا.» شاید هم در لابه لای کتاب فرهنگ، مخفیانه پیامی گذاشته شده باشد. به هر تقدیر، یک چیز مسلم بود. توطئه ای که خوابش را دیده بود، وجود داشت و به لبهی بیرونی آن رسیده بود.
میدانست که دیر یا زود از دستورات اوبراین اطاعت می کند. شاید همین فردا، شاید هم پس از تأخیری طولانی - به یقین نمی دانست. آنچه داشت پیش می آمد، راست و ریست کردن سیری بود که سالها پیش شروع شده بود. اولین گام اندیشه ای سری و داوطلبانه بود، و دومین گام باز کردن دفتر یادداشت. از پندار به گفتار رفته بود، و اکنون از گفتار به کردار سیر می کرد. آخرین گام چیزی بود که در وزارت عشق رخ میداد. آن را پذیرفته بود. پایان در ظرف آغاز بود اما وحشت بار بود، یا دقیق تر، مانند پیش مزهی مرگ بود. حتی هنگامی که با اوبراین حرف میزد، با فرو نشستن معنای کلمات در ذهن، احساسی سرد و لرزه آور بر بدنش مستولی شده بود. حس میکرد که به نمناکی گور قدم گذاشته است. تازه این هم دردی را دوا نمی کرد، چون همواره آگاه بود که گور با دهان باز چشم به راه اوست.

صفحه 149 از 283