نام کتاب: رمان 1984
تردیدهایی نشا میکرد، البته با این فرض که جرأت نشان دادنش را میداشتم. تصور نمی کنم که در زمان حیاتمان بتوانیم چیزی را عوض کنیم. اما می شود تصور کرد
که اینجا و آنجا هسته های کوچک مقاومت شکل بگیرد - دستجات کوچکی به هم برآیند و آهسته آهسته نضج پیدا کنند و حتی سندهایی بر جای بگذارند تا نسل آینده بتواند از آنجایی که بازماندیم کار را از سر بگیرند.
- عزیزم، من علاقه ای به نسل آینده ندارم. من به خودمان علاقه مندم. - تو فقط از کمر به پایین عصیانگر هستی.
جولیا این گفته را مطایبه ای درخشان تلقی کرد و از سر شوق دست در گردن او انداخت.
کوچک ترین علاقه ای به فروعات آیین حزب نداشت. هرگاه که وینستون به صحبت دربارهی اصول سوسیانگل، دوگانه باوری، تغییر پذیری گذشته و انکار واقعیت عینی می پرداخت و واژه های زبان جدید به کار می برد، جولیا گیج می شد، حوصله اش سر می رفت و می گفت که برای چنان اموری تره هم خرد نمی کند. آدم میدانست که همه اش خزعبلات است، پس چرا باید تشویش خاطر به خود راه داد؛ میدانست که چه وقت هورا بکشد و چه وقت هو کند، و همین اکتفا میکرد. اگر وینستون به صحبت دربارهی چنان اموری اصرار می ورزید، جولیا خوابش می برد. از آن آدم ها بود که هر ساعت و در هر موقعیتی خوابشان می برد. در گفت وگو با او، وینستون متوجه شد چه قدر ساده است که یکی قیافه ی هنمرنگی به خود بگیرد و در همان حال در باب معنای همرنگی هر را از بر تمیز ندهد. به نحوی، جهان بینی حزب به گونه ای موفقیت آمیز بر آدم هایی تحمیل می شد که از فهم آن عاجز بودند. میشد وادارشان کرد که شنیع ترین نقض واقعیت را بپذیرند، چرا که به عظمت آنچه از آنان خواسته می شد ذره ای هم پی نمی بردند و علاقهی چندانی هم به رویدادهای عمومی نداشتند تا به ماهیت رخدادهها توجه کنند. نبود فهم سبب می شد که عاقل بمانند. هر چیزی را قورت میدادند و آسیبی هم نمیدیدند، زیرا تفاله ای بر جای نمی گذاشت، درست همانگونه که دانه ی گندم، هضم نشده از بدن پرنده بیرون می آید.

صفحه 146 از 283