نحوی به زندگی او مربوط می شد. اغلب حاضر بود که اسطوره پردازی های رسمی را بپذیرد، چون تفاوت میان حقیقت و دروغ برای او مهم نمی نمود. فی المثل باور داشت که هواپیما را حزب اختراع کرده است. در مدرسه آموخته بود. (وینستون به یاد آورد که در اواخر دهه ی پنجاه، در دوران دانش آموزی اش، حزب ادعا می کرد که هلیکوپتر اختراع کرده، ده دوازده سالی بعد، در دوران تحصیل جولیاء ادعای اختراع هواپیما را می کرد و یک نسل که میگذشت، لابد ادعای اختراع موتور بخار را هم می کرد. وقتی به جولیا گفت که هواپیما، خیلی پیش از آنکه خود وی به دنیا بیاید و خیلی پیش از انقلاب وجود داشته، حرف او در نظرش آش دهن سوزی نیامد. دست آخر چه اهمیتی داشت که کدام آدم هواپیما را اختراع کرده است؛ وقتی هم متوجه شد که جولیا جریان چهار سال پیش را که اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه و در صلح با اروسیه بود، به یاد نمی آورد، یکه خورد. این درست که کل جریان جنگ به نظر او قلابی می آمد، اما توجه نکرده بود که اسم دشمن عوض شده است. با حیرت گفت: «فکر میکردم که همیشه در جنگ با اروسیه بوده ایم.» این امر اندکی مایه ی وحشت وینستون شد. اختراع هواپیما به زمانی قبل از تولد جولیا مربوط می شد، اما تغییر و تبدیل در امر جنگ تنها چهار سال پیش به وقوع پیوسته بود. شاید یک ربعی با او کلنجار رفت. عاقبت موفق شد که ذهن او را به عقب بازگرداند و او را وادارد که زمانی شرقاسیه دشمن بوده است و نه اروسیه. اما این موضوع همچنان برایش بی اهمیت بود. با بی صبری گفت: «کی اهمیت میده؟ همیشه یک جنگ لعنتی پشت سر جنگ لعنتی دیگری هست و آدم میداند که اخبار سراسر دروغ است.» : گاهی از ادارهی بایگانی برای او می گفت و از جعل پردازی های بی شرمانه ای که در آنجا مرتکب می شد. چنین چیزهایی مایه وحشت او نمی شد. از فکر دروغ هایی که راست می شد، احساس نمی کرد که زیر پایش مغاک دهان می گشاید. داستان جونز و هارنسون و روترفورد را برایش گفت و تکه کاغذ سرنوشت سازی که میان انگشتانش بود. این داستان هم تأثیر چندانی بر روی او نگذاشت. درواقع، ابتدا متوجه نکته ی داستان نشد.