نام کتاب: رمان 1984
به تله اسکرین شکلک دربیاورد یا با تمام وجود فریاد بکشد. حالا که دیگر مخفی گاهی امن، و تا حدودی خانه، داشتند، دیدار نامنظم و چندساعتی هم مشکلی نمی نمود. مهم این بود که اتاق بالای مغازهی بنجل فروشی وجود داشته باشد. همین که می دانستند سرپناهشان سر جایش است مثل این بود که منزلگاه آنان است. اتاق دنیایی بود، مکانی متعلق به گذشته که جانوران منقرض هم در آن راه می رفتند. وینستون با خود می گفت که آقای چارینگتون هم جانور منقرض دیگری است. پیش از بالا رفتن از پله ها، معمولا می ایستاد و چند دقیقه ای با آقای چارینگتون حرف میزد. چنین می نمود که پیرمرد به ندرت بیرون می رود، یا هیچ وقت بیرون نمی رود، و از سوی دیگر مشتری هم ندارد. در چهاردیواری مغازه ای کوچک و تاریک و آشپزخانه ی کوچک تر پشت مغازه که در آن تهیه‌ی غذا می دید و در کنار اشیای گوناگون که گرامافونی عهد بوقی با بوقی عظیم داخل آن بود - زندگی شبح واری میگذراند. از مجال گفت وگو خوشحال می نمود. در آن حال که با بینی دراز و عینک کلفت و شانهی خمیده و کت مخملی در میان خنزر پنزرهایش پرسه می زد، به جای اینکه فروشنده باشد، حال و هوای کلکسیونر داشت. با شیفتگی بی رونقی این یا آن کالای بنجل را در شیشه ی چینی، در نقاشی شده انفیه دانی شکسته، قوطی کوچک زرنما که چند تار موی کودکی خیلی وقت پیش مرده در آن بود - میان انگشتان می گرفت و هیچ وقت از وینستون نمی خواست آن را بخرد، قصدش جز این نبود که وینستون آن را تحسین کند. گفت وگو با او به گوش دادن به دنگ دنگ جعبه ی موسیقی فرسودهای شباهت داشت. وینستون مقداری از اشعار فراموش شده را از کنج حافظه ی او بیرون کشیده بود. یکی از آنها دربارهی بیست و چهار توکا بود و دیگری دربارهی گاوی با شاخ پیچ خورده، و یکی هم درباره ی مرگ طفلکی سینه سرخ نر. هرگاه که یکی از آنها را نقل می کرد، با خنده در می آمد که: «گفتم شاید مورد علاقه ات باشد.» اما از هرکدام بیش از چند خطی به یادش نمی آمد. .
وینستون و جولیا میدانستند که واقعه ی کنونی دوام نمی آورد. اوقاتی بود که واقعیت مرگ قریب الوقوع مانند واقعیت ملموس تختخوابی بود که روی آن

صفحه 141 از 283