نام کتاب: رمان 1984
این جوری تمام می شود. شمعی می آرن که تا رختخواب همراهی ات کنن، ساطوری می آرن. تا گردنتو باهاش بزنن.»
شبیه رونوشت برابر اصل بود. اما پس از «ناقوسای بیلی پیر» لابد مصرع دیگری بوده. اگر به خاطرات آقای چارینگتون به نحو مقتضی زخمه می زد، امکان داشت آن را از حافظه اش بیرون بکشد.
که یادت داد؟ - پدربزرگم. کوچولو که بودم، برایم میگفت. هشت سالم بود که تبخیر شد... به هر صورت، ناپدید شد. یادم نمی آید لیمو چه جوری بود. نارنج دیده ام. نوعی میوه‌ی گرد و زردرنگی است که پوست کلفت دارد.
وینستون گفت: «من لیمو را به یاد می آورم. در دهه ی پنجاه همه جا پیدا می شد. آنقدر ترش بود که حتی بوییدن آن دندان ها را کند می کرد.» "
جولیا گفت: «حتم دارم که پشت آن تصویر سوسک باشد. یک روز پایینش می آورم و حسابی تمیزش می کنم. به نظرم وقت رفتن است. باید آرایشم را بشویم. چه عذابی! بعدة رژ لب را از صورت تو پاک میکنم.»
وینستون چند دقیقه ای دیگر برنخاست. اتاق تاریک می شد. به سوی روشنایی برگشت و به وزنه‌ی بلورین دیده دوخت. ملاحت آن در تکه مرجان نبود، در داخل خود شیشه بود. ژرفا داشت و در عین حال به شفافیت هوا بود. گویی سطح شیشه رواق آسمان بود و دنیایی کوچک را در حباب جو خویش در بر گرفته بود. این احساس را داشت که می تواند به درون آن وارد شود، و در واقع همراه تختخواب و میز تاشو و ساعت و حکاکی و خود وزنه‌ای بلورین در درون آن بود. وزنه ی بلورین اتاقی بود که او در آن بود، و مرجان زندگی جولیا و خود او، که در دل بلور ثباتی ابدی یافته بود.

صفحه 137 از 283