با دستی در جیب و تکه ای نان و مربا به دست دیگر، در اتاق پرسه می زد، با بی اعتنایی به جا کتابی نظر می انداخت، بهترین راه تعمیر میز تاشو را یادآور می شد، خود را روی صندلی فرسوده می انداخت تا میزان راحتی آن را بیازماید، و ساعت عهدبوقی را از سر تفننی مسامحه آلود وارسی می کرد. وزنه ی بلورین را روی تختخواب گذاشت تا در روشنایی بهتری نگاهی به آن بیندازد. وینستون، که
چون همیشه مسحور نمود لطیف و شبنم سان بلور شده بود، از دست جولیا بیرونش آورد.
جولیا گفت: «به نظرت این چیه؟»
- گمان نمیکنم چیزی باشد... منظورم اینه که گمان نمیکنم استفاده ای از آن شده باشد. به همین خاطر از آن خوشم می آید. تکه ی کوچکی تاریخ است که فراموش کرده اند تغییرش دهند. اگر آدم خواندن آن را بلد باشد، پیامی است از صد سال پیش. .
جولیا به حکاکی دیوار مقابل با سر اشاره کرد و گفت: «و آن عکس... می شود گفت که صدساله است؟»
- بیشتر. به جرأت می توانم بگویم، دویست سال. نمی توان حکم کرد. این روزها پی بردن به قدمت اشیاء محال است.
جولیا جلو رفت و نگاهی به آن انداخت. به روکوب تختهای زیر تصویر لگدی زد و گفت: «همین جا بود که آن کثافت بینی اش را بیرون آورد. این محل چیست؟ قبلا آن را جایی دیده ام.»
- کلیسایی است، یا دست کم بود. اسم آن سن کلمانتس دین بود.
قطعه شعری که آقای چارینگتون یادش داده بود، به ذهنش بازگشت و با لحنی نیمه خسرت بار به گفته افزود: «ناقوسای سن کلمانتس میگن، نارنج و لیمو!» در میان حیرت او، جولیا دنباله ی شعر را گفت:
ناقوسای سن مارتینس میگن، بدهی توسه شاهیه به مو.
ناقوسای بیلی پیر میگن، قرضتو ادا می کنی چه وقت؟ و افزود که: «دنباله ی شعر را به یاد ندارم. ولی به هر حال یادم می آید که
چون همیشه مسحور نمود لطیف و شبنم سان بلور شده بود، از دست جولیا بیرونش آورد.
جولیا گفت: «به نظرت این چیه؟»
- گمان نمیکنم چیزی باشد... منظورم اینه که گمان نمیکنم استفاده ای از آن شده باشد. به همین خاطر از آن خوشم می آید. تکه ی کوچکی تاریخ است که فراموش کرده اند تغییرش دهند. اگر آدم خواندن آن را بلد باشد، پیامی است از صد سال پیش. .
جولیا به حکاکی دیوار مقابل با سر اشاره کرد و گفت: «و آن عکس... می شود گفت که صدساله است؟»
- بیشتر. به جرأت می توانم بگویم، دویست سال. نمی توان حکم کرد. این روزها پی بردن به قدمت اشیاء محال است.
جولیا جلو رفت و نگاهی به آن انداخت. به روکوب تختهای زیر تصویر لگدی زد و گفت: «همین جا بود که آن کثافت بینی اش را بیرون آورد. این محل چیست؟ قبلا آن را جایی دیده ام.»
- کلیسایی است، یا دست کم بود. اسم آن سن کلمانتس دین بود.
قطعه شعری که آقای چارینگتون یادش داده بود، به ذهنش بازگشت و با لحنی نیمه خسرت بار به گفته افزود: «ناقوسای سن کلمانتس میگن، نارنج و لیمو!» در میان حیرت او، جولیا دنباله ی شعر را گفت:
ناقوسای سن مارتینس میگن، بدهی توسه شاهیه به مو.
ناقوسای بیلی پیر میگن، قرضتو ادا می کنی چه وقت؟ و افزود که: «دنباله ی شعر را به یاد ندارم. ولی به هر حال یادم می آید که