میدانستی که موشها به بچه حمله میکنند؟ آره. در بعضی از این خیابانها زن جماعت جرأت نمی کند دو دقیقه بچه اش را به حال خود بگذارد. موشهای قهوه ای رنگ عظیم الجثه این کار را می کنند. واویلا اینکه کثافت ها همیشه...»
وینستون با چشمان به هم فشرده، گفت: «جلوتر نرو!» | - نازنینم، حسابی رنگت پریده. چه شده؟ حالات را به هم می زنند؟ - از تمام وحشتهای عالم... یک موش!
جولیا خودش را به او فشرد و ساق پاهایش را به دور او حلقه کرد، گویی با گرمای تنش به او قوت قلب می بخشید. وینستون در دم چشمانش را باز نکرد. لحظاتی چند احساس کرد که اسیر کابوسی شده است که در سراسر زندگی گاه و بیگاه به سراغش می آمد، همیشه هم یکسان بود. روبه روی دیواری از ظلمت می ایستاد. آن سوی دیوار چیزی غیرقابل تحمل بود، چیزی آن چنان هراسناک که توان رویارویی را از میان می برد. عمیق ترین احساس او در رؤیا خودفریبی بود، چون در واقع میدانست که پشت دیوار ظلمت چیست. با تلاشی مذبوحانه، مانند بیرون کشیدن تکه ای از مغزش، حتی می توانست آن چیز را به درون روشنایی بکشاند. همواره، بی آنکه آن را کشف کند، بیدار می شد. به نحوی با گفته های جولیا، مرتبط بود که کلامش را قطع کرده بود.
گفت: «متأسفم. چیزی نیست. از موش خوشم نمی آید، همین.»
- عزیزم. نگران نباش. نمیگذاریم این حیوان کثیف اینجا بماند. پیش از رفتن سوراخش را با کمی پارچه کیپ میکنم. و دفعهی بعد که آمدیم، مقداری گچ با خودم می آورم و حسابی روی آن را گچ میگیرم.
لحظه ی سیاه وحشت نیمه فراموش شده بود. وینستون، اندکی شرمنده از خویش، برخاست و سرش را به بالای تختخواب تکیه داد. جولیا از تختخواب
خارج شد، لباس پوشید و قهوه درست کرد. بویی که از ماهی تابه برخاست، چنان قوی و هیجان انگیز بود که پنجره را بستند، مبادا کسی در بیرون متوجه شود و در مقام فضولی برآید. از مزهی قهوه بهتر، بافت ابریشمی بود که شکر به آن داده بود، چیزی که وینستون پس از سالها ساخارین خوری فراموش کرده بود. جولیاء
وینستون با چشمان به هم فشرده، گفت: «جلوتر نرو!» | - نازنینم، حسابی رنگت پریده. چه شده؟ حالات را به هم می زنند؟ - از تمام وحشتهای عالم... یک موش!
جولیا خودش را به او فشرد و ساق پاهایش را به دور او حلقه کرد، گویی با گرمای تنش به او قوت قلب می بخشید. وینستون در دم چشمانش را باز نکرد. لحظاتی چند احساس کرد که اسیر کابوسی شده است که در سراسر زندگی گاه و بیگاه به سراغش می آمد، همیشه هم یکسان بود. روبه روی دیواری از ظلمت می ایستاد. آن سوی دیوار چیزی غیرقابل تحمل بود، چیزی آن چنان هراسناک که توان رویارویی را از میان می برد. عمیق ترین احساس او در رؤیا خودفریبی بود، چون در واقع میدانست که پشت دیوار ظلمت چیست. با تلاشی مذبوحانه، مانند بیرون کشیدن تکه ای از مغزش، حتی می توانست آن چیز را به درون روشنایی بکشاند. همواره، بی آنکه آن را کشف کند، بیدار می شد. به نحوی با گفته های جولیا، مرتبط بود که کلامش را قطع کرده بود.
گفت: «متأسفم. چیزی نیست. از موش خوشم نمی آید، همین.»
- عزیزم. نگران نباش. نمیگذاریم این حیوان کثیف اینجا بماند. پیش از رفتن سوراخش را با کمی پارچه کیپ میکنم. و دفعهی بعد که آمدیم، مقداری گچ با خودم می آورم و حسابی روی آن را گچ میگیرم.
لحظه ی سیاه وحشت نیمه فراموش شده بود. وینستون، اندکی شرمنده از خویش، برخاست و سرش را به بالای تختخواب تکیه داد. جولیا از تختخواب
خارج شد، لباس پوشید و قهوه درست کرد. بویی که از ماهی تابه برخاست، چنان قوی و هیجان انگیز بود که پنجره را بستند، مبادا کسی در بیرون متوجه شود و در مقام فضولی برآید. از مزهی قهوه بهتر، بافت ابریشمی بود که شکر به آن داده بود، چیزی که وینستون پس از سالها ساخارین خوری فراموش کرده بود. جولیاء