نام کتاب: رمان 1984
بود. بیشتر آرایش صورت او به چهرهی وینستون یا روی بالش مالیده شده بود، اما رژ باقی مانده هنوز زیبایی استخوان گونه اش را برجسته می کرد. شعاع زردی از آفتاب رو به افول به پای تختخواب افتاد و جابخاری را، همان جا که آب در داخل ظرف به شدت می جوشید، روشن ساخت. آن پایین در حیاط، زنک از آواز خوانی بازایستاده بود، اما فریادهای خفیف بچه ها از خیابان به درون اتاق پر میکشید. با حالتی ابهام آلود از خود پرسید که در گذشته ی منسوخ، در خنکای عصر تابستان، آیا این تجربه ای طبیعی بوده است که زن و مردی برهنه بر روی تختخواب بیارمند، هر زمان دلشان خواست عشق ورزی کنند، به دلخواه حرف بزنند، اجباری برای برخاستن نداشته باشند، همین قدر دراز بکشند و به آواهای آرام بیرون گوش بسپارند. به یقین زمانی که چنان تجربه ای طبیعی بنماید، هرگز وجود نداشته است. جولیا بیدار شد، چشمانش را مالید، و روی آرنج تکیه داد و به چراغ نفتی نگاه کرد. گفت:
- نصف آب که جوشیده. الآن بلند می شوم قهوه درست می کنم. یک ساعتی وقت داریم. چه وقت در آپارتمان های شما برق را خاموش می کنند؟
- ساعت بیست وسه و سی دقیقه.
- در خوابگاه ساعت بیست و سه خاموش می کنند. اما باید زودتر از موعد به آنجا رسید، چون... هی، گم شو، حیوان کثیف!
ناگهان روی تختخواب غلت زد، لنگه کفشی از زمین برداشت و با حرکت چابک بازو آن را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد، درست مانند صبحی که در مراسم دو دقیقه ای نفرت فرهنگ لغت را به گلداشتاین پرتاب کرده بود.
وینستون با شگفتی پرسید: «چی بود؟»
- موش. دیدمش که بینی کثافتش را از روکوبی تختهای بیرون آورده بود. به هر حال، خوب ترساندمش.
وینستون زمزمه کنان گفت: «موش، آنهم در این اتاق!»
جولیا که دوباره دراز میکشید، با بی اعتنایی گفت: «همه جا هست. در آشپزخانهی خوابگاه ما هم هست. بعضی از جاهای لندن از موش موج میزند.

صفحه 134 از 283