وینستون کنار او چمباتمه زده بود. گوشه ای از بسته را پاره کرد. - چای واقعی است و نه برگ شاتوت
جولیا به لحنی آمیخته با حیرت گفت: «تازگیها چای زیاد شده است - هندوستان یا جایی دیگر را گرفته اند. ولی گوش کن، عزیزم. می خواهم سه دقیقه پشتت را به من بکنی. برو آن طرف تختخواب بنشین. زیاد نزدیک پنجره نرو. تا وقتی هم نگفته ام، برنگرد.»
وینستون با خاطری آشفته از میان پرده به بیرون دیده دوخت. در حیاط، زن باز و قرمز همچنان بین تشت و طناب در آمدوشد بود. دو گیرهی دیگر از دهان بیرون آورده بود و با احساسی عمیق این چنین می خواند:|
میگن زمونه همه چیزو درمان میکنه میگن فراموشی همیشه ممکنه؛ هنوز اما اشکها و لبخندهای سالیان
تارای قلب منو میکنن پریشان چنین می نمود که تمام آهنگ مهمل را از بر دارد. آوایش همراه هوای دلنواز تابستان، با گیرایی و مالامال از درد اشتیاق، برمی شد. آدم این احساس را داشت که، در صورت ابدی بودن عصر ماه ژوئن و به آخر نرسیدن ذخیرهی لباس، زنک با رضایت کامل هزاران سال بر جای می ماند، کهنه ی بچه را به بند رخت گیر میزد و خزعبلات می خواند. این واقعه ی شگفت در ذهنش خلید که هیچگاه نشنیده بود عضو حزب در تنهایی و به صرافت طبع آواز بخواند. چنین کاری تا حدودی رنگ ناهمرنگی می داشت و مثل درددل، مردم گریزی خطرخیزی بود. شاید آدمها تنها به هنگام قرار گرفتن در مرز قحطی بود که دست به آواز خوانی می زدند.
جولیا گفت: «حالا می توانی رویت را برگردانی»
وینستون رو برگرداند و لحظه ای نتوانست او را به جا بیاورد. به واقع انتظار داشت که او را برهنه ببیند. اما برهنه نبود. استحاله ای که رخ داده بود، از برهنگی شگفت آورتر بود. جولیا چهره اش را آرایش کرده بود.
جولیا به لحنی آمیخته با حیرت گفت: «تازگیها چای زیاد شده است - هندوستان یا جایی دیگر را گرفته اند. ولی گوش کن، عزیزم. می خواهم سه دقیقه پشتت را به من بکنی. برو آن طرف تختخواب بنشین. زیاد نزدیک پنجره نرو. تا وقتی هم نگفته ام، برنگرد.»
وینستون با خاطری آشفته از میان پرده به بیرون دیده دوخت. در حیاط، زن باز و قرمز همچنان بین تشت و طناب در آمدوشد بود. دو گیرهی دیگر از دهان بیرون آورده بود و با احساسی عمیق این چنین می خواند:|
میگن زمونه همه چیزو درمان میکنه میگن فراموشی همیشه ممکنه؛ هنوز اما اشکها و لبخندهای سالیان
تارای قلب منو میکنن پریشان چنین می نمود که تمام آهنگ مهمل را از بر دارد. آوایش همراه هوای دلنواز تابستان، با گیرایی و مالامال از درد اشتیاق، برمی شد. آدم این احساس را داشت که، در صورت ابدی بودن عصر ماه ژوئن و به آخر نرسیدن ذخیرهی لباس، زنک با رضایت کامل هزاران سال بر جای می ماند، کهنه ی بچه را به بند رخت گیر میزد و خزعبلات می خواند. این واقعه ی شگفت در ذهنش خلید که هیچگاه نشنیده بود عضو حزب در تنهایی و به صرافت طبع آواز بخواند. چنین کاری تا حدودی رنگ ناهمرنگی می داشت و مثل درددل، مردم گریزی خطرخیزی بود. شاید آدمها تنها به هنگام قرار گرفتن در مرز قحطی بود که دست به آواز خوانی می زدند.
جولیا گفت: «حالا می توانی رویت را برگردانی»
وینستون رو برگرداند و لحظه ای نتوانست او را به جا بیاورد. به واقع انتظار داشت که او را برهنه ببیند. اما برهنه نبود. استحاله ای که رخ داده بود، از برهنگی شگفت آورتر بود. جولیا چهره اش را آرایش کرده بود.