نام کتاب: رمان 1984
در همین لحظه صدای گامی شتاب زده از پله ها به گوش رسید. جولیا خود را به داخل اتاق انداخت. کیفی قهوه ای رنگ از کرباس خشن در دست داشت، همان
کیف مخصوص حمل ابزاری بود که وینستون گاه گاهی در وزارتخانه در دست او دیده بود. وینستون پیش دوید تا در آغوشش گیرد، اما او با شتاب خود را کنار کشید و گفت: «کمی تحمل کن، بگذار نشانت بدهم که چه آورده ام. از آن قهوهی پیروزی کثافت با خودت آورده ای؟ فکرش را می کردم. می توانی به جای اول بازش گردانی، چون نیازی به آن نداریم. اینجا را باش.»
زانو زد، کیف را باز کرد، و تعدادی آچار و پیچگوشتی که قسمت بالای کیف را انباشته بود، بیرون کشید. در زیر مقداری بسته ی کاغذی نظیف بود. بستهی اولی را که به وینستون داد، حالتی غریب و در عین حال سخت آشنا داشت. مالامال ماده ای سنگین و شن مانند بود. دست که به آن می زدند، فرو می رفت.
وینستون پرسید: «شکر که نیست؟»
- شکر خالص. ساخارین نه، شکر. و این هم قرصی نان - نان سفید و نه آن معجون لعنتی که می خوریم - و ظرف کوچکی مربا. و این هم بادیهای شیر... ولی نگاه کن! از این یکی واقعا به خود می بالم. مجبور شدم که پارچه پیچش کنم، چون...
اما نیازی به گفتن نبود که چرا آن را با پارچه پیچیده است. بوی آن اتاق را انباشته بود، بویی تند و قوی که انگار از اوان کودکی وینستون سرچشمه می گرفت، با این حال هنوز هم گاه و بیگاه در پیچ گذر، پیش از آنکه کلون در انداخته شود، سرریز میکرد یا به طور مرموز در خیابانی شلوغ پخش می شد، لحظه ای بوی آن شنیده می شد و از نو گم میشد. زمزمه کرد: «قهوه است، قهوهی واقعی.»
جولیا گفت: «قهوهی حزب مرکزی است. یک کیلو تمام اینجاست.» - از کجا گیر آوردی؟
- همه اش مال حزب مرکزی است. چیزی نیست که آن خوکها نداشته باشند. ولی البته پیشخدمتها و نوکرها و دیگران از اینها کش میروند... نگاه کن، بسته ی کوچکی چای هم دارم.

صفحه 131 از 283