نام کتاب: رمان 1984
ولی یه نگاه و یه حرف و رؤیاهایی که این دو دامن زدن
دل منو به یغما بردن. این آهنگ در چند هفته ی اخیر لندن را تسخیر کرده بود. یکی از هزارها آهنگ مشابهی بود که به وسیله ی زیرشعبه ای از ادارهی موسیقی برای استفادهی رنجبران تصنیف می شد. کلمات این آهنگ ها بی هیچ دخالت انسان، بر روی دستگاهی موسوم به نظم ساز ساخته می شد. اما زن با چنان گیرایی می خواند که آهنگ مبتذل را به نوایی شیرین بدل می ساخت. وینستون آواز زن و صدای برخورد کفش او را بر سنگفرش حیاط میشنید، و فریاد بچه ها را در خیابان، و در دوردست های دور، غرش خفیف وسایل نقلیه را، و با این همه، اتاق، در غیاب تله اسکرین، عجیب ساکت می نمود.
دوباره با خود گفت: حماقت، حماقت، حماقت! در تصور نمیگنجید که چند هفته ای اینجا بیایند و دستگیر نشوند. اما وسوسهی داشتن مخفیگاهی دم دست که از آن ایشان باشد، از سرشان هم زیاد بود. مدتی بعد از دیدارشان در برج کلیسا، ترتیب دیدار محال بود. ساعات کار را، در پیشواز هفتهی نفرت، بیشتر کرده بودند. یک ماه به هفتهی نفرت مانده بود، اما مقدمات عظیم و پیچیدهی آن کار اضافی به گردن همه می انداخت. عاقبت هردو توانستند یک روز بعدازظهر مجال به دست بیاورند. قرار گذاشته بودند که به بیشهی کذایی بروند. شامگاه روز قبل در خیابان چند لحظه ای همدیگر را دیده بودند. با پیش رانده شدن به طرف یکدیگر در میان جمعیت، وینستون طبق معمول از نگریستن به جولیا پرهیز می کرد، اما در نگاهی گذرا چنین نمود که جولیا رنگ پریده تر از معمول است.
جولیا، به مجرد آنکه گفت وگو را بی مانع تشخیص داد، زمزمه کنان گفت: موضوع منتفی است. فردا را میگویم.»
- چی؟ - فردا بعدازظهر. نمی توانم بیایم. - چرا؟

صفحه 129 از 283