می توانیم، آن را عقب خواهیم انداخت. اما فرق چندانی نمی کند. مادام که انسان ها، انسان بمانند، مرگ و زندگی یکی است.
- اوه، چرند نگو! . به زودی با کدام یک میخوابی، با من یا با یک اسکلت؟ از زنده بودن لذت نمی بری؟ دوست نداری احساس کنی که: این منم، این دست من . است، این پای من است، من واقعی هستم، جسم دارم، زنده ام؛ این را دوست نداری؟
چرخید و سینه اش را به وینستون فشرد. وینستون پستان های رسیده اما سفت او را از زیر لباس حس می کرد. چنین می نمود که بدن او مقداری از جوانی و نیروی خود را در بدن وی می ریزد. گفت: «چرا، دوست دارم.»
- پس از مردن نگو. و حالا گوش کن عزیزم. باید ترتیب دیدار بعدی مان را بدهیم. می توانیم به بیشهی کذایی برویم. خیلی وقت است آنجا نرفته ایم. اما این بار باید از راه دیگری به آنجا بروی. نقشه اش را ریخته ام. سوار قطار میشوی... صبر کن نقشه اش را برایت میکشم.
و با شیوهی عملی خود تل کوچک خاکی را صاف کرد و با تکه چوبی از آشیانه ی کبوتر به کشیدن نقشه روی آن پرداخت.
بند چهارم
وینستون نگاهی به پیرامون اتاق محقر و مفلوک بالای مغازهی آقای چارینگتون انداخت. کنار پنجره، تختخواب عظیم با پتوهای فرسوده و بالشی بدون روکش تزیین یافته بود. ساعت عهدبوقی با صفحه ی دوازده شماره ای، بالای بخاری، تیک تاک کنان به پیش می خزید. در گوشه ی اتاق، روی میز تاشو، وزنهی بلورین که بار آخر از مغازه خریده بود در نیمه تاریکی میدرخشید.
در پیش بخاری یک خوراک پزی نفتی فرسوده، یک ماهی تابه و دو فنجان بود که آقای چارینگتون فراهم آورده بود. وینستون چراغ را روشن کرد و ظرفی آب
- اوه، چرند نگو! . به زودی با کدام یک میخوابی، با من یا با یک اسکلت؟ از زنده بودن لذت نمی بری؟ دوست نداری احساس کنی که: این منم، این دست من . است، این پای من است، من واقعی هستم، جسم دارم، زنده ام؛ این را دوست نداری؟
چرخید و سینه اش را به وینستون فشرد. وینستون پستان های رسیده اما سفت او را از زیر لباس حس می کرد. چنین می نمود که بدن او مقداری از جوانی و نیروی خود را در بدن وی می ریزد. گفت: «چرا، دوست دارم.»
- پس از مردن نگو. و حالا گوش کن عزیزم. باید ترتیب دیدار بعدی مان را بدهیم. می توانیم به بیشهی کذایی برویم. خیلی وقت است آنجا نرفته ایم. اما این بار باید از راه دیگری به آنجا بروی. نقشه اش را ریخته ام. سوار قطار میشوی... صبر کن نقشه اش را برایت میکشم.
و با شیوهی عملی خود تل کوچک خاکی را صاف کرد و با تکه چوبی از آشیانه ی کبوتر به کشیدن نقشه روی آن پرداخت.
بند چهارم
وینستون نگاهی به پیرامون اتاق محقر و مفلوک بالای مغازهی آقای چارینگتون انداخت. کنار پنجره، تختخواب عظیم با پتوهای فرسوده و بالشی بدون روکش تزیین یافته بود. ساعت عهدبوقی با صفحه ی دوازده شماره ای، بالای بخاری، تیک تاک کنان به پیش می خزید. در گوشه ی اتاق، روی میز تاشو، وزنهی بلورین که بار آخر از مغازه خریده بود در نیمه تاریکی میدرخشید.
در پیش بخاری یک خوراک پزی نفتی فرسوده، یک ماهی تابه و دو فنجان بود که آقای چارینگتون فراهم آورده بود. وینستون چراغ را روشن کرد و ظرفی آب