این کار را می کردم. یا شاید نمی... مطمئن نیستم.
- پشیمانی که نکردی؟ - آره، روی هم رفته پشیمانم که نکردم.
روی زمین خاک آلود، پهلوبه پهلوی هم نشسته بودند. جولیا را بیشتر به سوی خود کشید و سر او بر شانه اش قرار گرفت. بوی دل نواز گیسوان او بر بوی فضلهی کبوتر غالب آمد. با خود گفت که جولیا خیلی جوان است، هنوز از زندگی چشمداشت دارد، متوجه نیست که هل دادن آدمی دست و پاگیر از بالای سنگ دردی را دوا نمیکند. .
درآمد که: «درواقع فرقی هم نمی کرد - پس چرا از نکرده پشیمانی؟
- فقط برای اینکه مثبت را به منفی ترجیح می دهم. در این بازی، نمی توانیم برنده باشیم. بعضی از باخت ها بهتر از بعضی های دیگرند، همین والسلام.
احساس کرد که جولیا شانه هایش را به نشان اعتراض بالا انداخت. هنگامی که صحبت هایی از این دست میکرد، همواره با او مخالفت می کرد. به عنوان قانون
طبیعت این را نمی پذیرفت که فرد همواره شکست می خورد. از تقدیر خویش به گونه ای باخبر بود و می دانست که دیر یا زود به چنگ پلیس اندیشه می افتد و کشته می شود. اما در گوشه ای از ذهنش هم این باور را داشت که به نحوی امکان ساختن دنیایی پنهان، که بتوان به میل خویش در آن زندگی کرد، در میانه بود. به چیز دیگری هم نیاز نبود مگر اقبال و حیله گری و گستاخی. نمی فهمید که چیزی به نام خوشبختی وجود ندارد، و یگانه پیروزی در آینده ی دور، زمانی دراز پس از مرگ غنوده است، و از لحظه ی اعلان جنگ به حزب بهتر بود آدم خودش را جنازه بپندارد.
- ما از مردگانیم. - هنوز که نمرده ایم.
- جسما نه. شش ماه، یک سال - فرضا پنج سال از مرگ میترسم. تو جوانی، و به این حساب شاید از مرگ بیشتر از من می ترسی. ظاهرا تا آنجا که
- پشیمانی که نکردی؟ - آره، روی هم رفته پشیمانم که نکردم.
روی زمین خاک آلود، پهلوبه پهلوی هم نشسته بودند. جولیا را بیشتر به سوی خود کشید و سر او بر شانه اش قرار گرفت. بوی دل نواز گیسوان او بر بوی فضلهی کبوتر غالب آمد. با خود گفت که جولیا خیلی جوان است، هنوز از زندگی چشمداشت دارد، متوجه نیست که هل دادن آدمی دست و پاگیر از بالای سنگ دردی را دوا نمیکند. .
درآمد که: «درواقع فرقی هم نمی کرد - پس چرا از نکرده پشیمانی؟
- فقط برای اینکه مثبت را به منفی ترجیح می دهم. در این بازی، نمی توانیم برنده باشیم. بعضی از باخت ها بهتر از بعضی های دیگرند، همین والسلام.
احساس کرد که جولیا شانه هایش را به نشان اعتراض بالا انداخت. هنگامی که صحبت هایی از این دست میکرد، همواره با او مخالفت می کرد. به عنوان قانون
طبیعت این را نمی پذیرفت که فرد همواره شکست می خورد. از تقدیر خویش به گونه ای باخبر بود و می دانست که دیر یا زود به چنگ پلیس اندیشه می افتد و کشته می شود. اما در گوشه ای از ذهنش هم این باور را داشت که به نحوی امکان ساختن دنیایی پنهان، که بتوان به میل خویش در آن زندگی کرد، در میانه بود. به چیز دیگری هم نیاز نبود مگر اقبال و حیله گری و گستاخی. نمی فهمید که چیزی به نام خوشبختی وجود ندارد، و یگانه پیروزی در آینده ی دور، زمانی دراز پس از مرگ غنوده است، و از لحظه ی اعلان جنگ به حزب بهتر بود آدم خودش را جنازه بپندارد.
- ما از مردگانیم. - هنوز که نمرده ایم.
- جسما نه. شش ماه، یک سال - فرضا پنج سال از مرگ میترسم. تو جوانی، و به این حساب شاید از مرگ بیشتر از من می ترسی. ظاهرا تا آنجا که