کلیسای ویرانه ای در پهنهی متروک یک آبادی که سی سال پیش بمب اتمی بر آن افتاده بود. به آنجا که می رسیدند مخفیگاه خوبی بود، اما رسیدن به آنجا خطرخیز بود. پس از آن تنها در خیابان ها می توانستند باهم دیدار کنند، و هر شامگاه در جای متفاوت و فقط به مدت نیم ساعت. با پیروی از شیوه ای خاص، معمولا امکان صحبت در خیابان بود. در آن حال که با حفظ فاصله و نگاه نکردن به یکدیگر از پیاده روهای شلوغ میگذشتند، به گفت وگویی غریب و متناوب دست می زدند که عین شعاع فانوس دریایی روشن و خاموش می شد، ناگهان با نزدیک شدن اونیفورم حزب یا نزدیکی تله اسکرین به سکوت می گرایید، سپس دقایقی بعد جملهی قطع شده ای را از نو میگرفتند، آنگاه به هنگام جدا شدن در محل تعیین شده کلامشان را نیمه تمام رها می کردند، و روز بعد بدون مقدمه دنبالهی سخن قبلی را می گرفتند. چنین می نمود که جولیا به این نوع گفت وگو، که آن را «گفت وگوی قسطی» می نامید، عادت دارد. در حرکت ندادن لب به هنگام صحبت نیز مهارت شگفت انگیزی داشت. در مدت قریب به یک ماه دیدارهای شبانه، جز یک بار موفق نشدند بوسه ای ردوبدل کنند. در سکوت از یک خیابان فرعی میگذشتند (از خیابان های اصلی که پا بیرون می گذاشتند، جولیا لام تا کام نمی گفت که صدای غرشی کرکننده آمد، سینه ی زمین بالا آمد و هوا تاریک شد، و وینستون، ضرب دیده و وحشت زده، متوجه شد که با پهلو به زمین دراز کشیده است. حتما یک بمب موشکی در همان نزدیکی ها افتاده بود. ناگهان متوجه چهرهی جولیا در چند سانتیمتری چهره ی خودش شد، که به رنگ پریدگی چهرهی مرده و به سفیدی گچ بود. حتی لبانش هم سفید بود. مرده بود! در آغوشش فشرد و دریافت که چهره ای زنده و گرم را می بوسد. اما مادهی پودر مانندی بر لبانش نشست. چهرهی هردو آغشته به گچ بود.
شامگاهانی بود که به وعده گاهشان می رسیدند و آنگاه به ناچار، بی هیچ اشاره ای، از کنار هم میگذشتند، چون در همان وقت پلیس گشتی سر رسیده بود یا هلیکوپتری بر فراز سر آنها پرسه می زد. حتی اگر خطر کمتر می بود، باز هم یافتن فرصتی برای دیدار دشوار بود. کار وینستون در هفته شصت ساعت بود و
شامگاهانی بود که به وعده گاهشان می رسیدند و آنگاه به ناچار، بی هیچ اشاره ای، از کنار هم میگذشتند، چون در همان وقت پلیس گشتی سر رسیده بود یا هلیکوپتری بر فراز سر آنها پرسه می زد. حتی اگر خطر کمتر می بود، باز هم یافتن فرصتی برای دیدار دشوار بود. کار وینستون در هفته شصت ساعت بود و