کاسبکارانه به خود گرفت، جامه به تن کرد، کمربند سرخ را دور کمرش بست و در کار تدارک جزییات سفر به خانه شد. واگذاری این کار به او طبیعی بود. وینستون از کیاست و فراست او بی بهره بود، نیز به نظر می آمد که دانشی وسیع از ییلاقات پیرامون لندن دارد که از راهپیمایی های دسته جمعی بیرون از شمار اندوخته بود. راهی را که پیش پای وینستون گذاشت، کاملا متفاوت از راهی بود که آمده بود و از ایستگاه راه آهن دیگری سر در می آورد. چنان که گویی اصل کلی و با اهمیتی را به وینستون اعلام می کند، گفت: «هیچ وقت از راهی که آمده ای، به خانه بازنگرد.» اول او می رفت و وینستون باید نیم ساعتی صبر میکرد.
جولیا جایی را تعیین کرده بود که تا چهار روز دیگر پس از کارشان بتوانند با هم دیدار کنند. خیابانی بود در یکی از محلات فقیرنشین، با بازاری عموما پر جمعیت و شلوغ. قرار شد که در میان بساطها پرسه بزند و وانمود کند که در جست و جوی بند کفش یا نخ خیاطی است. اگر یقین می کرد که زاغ سیاهشان را چوب نزده اند، با نزدیک شدن وینستون، بینی اش را بالا می کشید. والا وینستون می بایست بدون اظهار آشنایی از کنار او رد می شد. اما به مدد بخت، در میانهی جمعیت گفت وگوی پانزده دقیقه ای و ترتیب دیداری دیگر خطرخیز نبود.
همین که رهنمودهایش آویزهی گوش وینستون شد، گفت: «حالا دیگر باید بروم. ساعت نوزده و سی دقیقه قرار دارم. باید دو ساعتی را صرف انجمن جوانان ضدسکس بکنم، توزیع اعلامیه ها و غیره. مزخرف نیست؟ ممکن است دستی به من بکشی. شاخه ای چیزی داخل موهایم نیست؟ مطمئنی؟ پس خداحافظی عشق من!»
خود را در آغوش او انداخت، بوسه ای محکم برگرفت، و لحظه ای بعد راهش را از میان نهالها کشید و بی سروصدا در درون بیشه ناپدید شد. وینستون، حتی حالا هم، نام خانوادگی و نشانی خانه اش را یاد نگرفته بود. با این حال تفاوتی نمی کرد. چرا که دیدارشان در خانه یا ردوبدل کردن پیامی مکتوب محال بود.
از قضا هیچگاه به آن بیشه بازنگشتند. در سراسر ماه مه جز یک فرصت دیگر برای عشق بازی دست نداد. مخفیگاهی بود که جولیا از آن باخبر بود: برج
جولیا جایی را تعیین کرده بود که تا چهار روز دیگر پس از کارشان بتوانند با هم دیدار کنند. خیابانی بود در یکی از محلات فقیرنشین، با بازاری عموما پر جمعیت و شلوغ. قرار شد که در میان بساطها پرسه بزند و وانمود کند که در جست و جوی بند کفش یا نخ خیاطی است. اگر یقین می کرد که زاغ سیاهشان را چوب نزده اند، با نزدیک شدن وینستون، بینی اش را بالا می کشید. والا وینستون می بایست بدون اظهار آشنایی از کنار او رد می شد. اما به مدد بخت، در میانهی جمعیت گفت وگوی پانزده دقیقه ای و ترتیب دیداری دیگر خطرخیز نبود.
همین که رهنمودهایش آویزهی گوش وینستون شد، گفت: «حالا دیگر باید بروم. ساعت نوزده و سی دقیقه قرار دارم. باید دو ساعتی را صرف انجمن جوانان ضدسکس بکنم، توزیع اعلامیه ها و غیره. مزخرف نیست؟ ممکن است دستی به من بکشی. شاخه ای چیزی داخل موهایم نیست؟ مطمئنی؟ پس خداحافظی عشق من!»
خود را در آغوش او انداخت، بوسه ای محکم برگرفت، و لحظه ای بعد راهش را از میان نهالها کشید و بی سروصدا در درون بیشه ناپدید شد. وینستون، حتی حالا هم، نام خانوادگی و نشانی خانه اش را یاد نگرفته بود. با این حال تفاوتی نمی کرد. چرا که دیدارشان در خانه یا ردوبدل کردن پیامی مکتوب محال بود.
از قضا هیچگاه به آن بیشه بازنگشتند. در سراسر ماه مه جز یک فرصت دیگر برای عشق بازی دست نداد. مخفیگاهی بود که جولیا از آن باخبر بود: برج