نام کتاب: رمان 1984
خواباند. این بار اشکالی در میان نبود. در حال، فرا رفتن و فرو آمدن سینه هایشان به وضع عادی برگشت و با عجزی نشاط انگیز از هم جدا افتادند. چنین می نمود که آفتاب گرم تر شده است. هردو خواب آلود بودند. وینستون دست پیش برد و جامه ی دخترک را روی بدن او انداخت. در دم خوابشان در ربود و حدود نیم ساعتی خوابیدند.
ابتدا وینستون بیدار شد. نشست و به تماشای چهرهی کک مکی دختر، که بر بالش کف دستش به خوابی آرام فرو رفته بود، پرداخت. به استثنای دهان، نمی شد او را زیبا نامید. دقیق که نگاه کرد، دور چشمانش یکی دو خط دید. سیه گیسوان کوتاهش، فوق العاده درشت و صاف بود. یادش آمد که هنوز نام خانوادگی و نشانی خانهی او را نمی داند.
آن تن جوان و قوی، و اکنون ناتوان در دست خواب، احساسی از دلسوزی و پناه دهندگی در او بیدار می کرد. اما آن صفایی که زیر درخت فندق، به هنگام نغمه سرایی مرغ توکا، احساس کرده بود، کاملا بازنگشته بود. جامه را از روی دخترک کنار زد و به وارسی سرین نرم و سفید او پرداخت. با خود گفت: در روزگاران پیشین، مردی به بدن دختری نگاه می کرد و آن را خواستنی می یافت و قصه به سر می رسید. اما این روزها عشق ناب یا شهوت ناب در کار نبود. عواطف ناب در میان نبود، چرا که همه چیز آمیخته با ترس و نفرت بود. هماغوشی آنها نبرد بود و اوج لذت جنسی، پیروزی. نواختن سیلی به صورت حزب بود. کرداری سیاسی بود.
بند سوم
شیط
جولیا گفت: «یک بار دیگر می توانیم اینجا بیاییم. دوبار استفاده از هر مخفیگاهی معمولا بی خطر است. ولی البته نه تا یکی دو ماه آینده.»
رفتار جولیا، به محض بیدار شدن، تغییر یافته بود. حالتی گوش به زنگ و

صفحه 117 از 283