روی عمد استعداد شگرف خویش را به نمایش می گذاشت. گاه و بیگاه، لحظاتی از نغمه سرایی باز می ماند، بالهایش را باز از نو جمع میکرد، سپس گلویش را پر باد می کرد و باز به ترنم در می آمد. وینستون با بهت و احترام نگاهش میکرد. آن پرنده برای چه، برای که، آواز می خواند؟ جفتی، رقیبی، نگاهش نمی کرد. چه چیز بر آنش می داشت تا در حاشیه ی این بیشهی تنها بنشیند و آوازش را درون عدم جاری سازد؛ در شگفت شد که آیا جایی در این نزدیکی میکروفونی مخفی کرده اند. خود او و جولیا تنها به نجوای آرام با هم سخن گفته بودند و میکروفون گفتار آنان را ضبط نمی کرد، ولی نوای مرغ توکا را ضبط میکرد. شاید در آن سوی دستگاه، آدمی ریزه اندام و سوسک وار به دقت به آواز مرغ گوش می داد. اما توفان موسیقی آهسته آهسته تمام این تفکرات را از ذهن او بیرون ریخت. به مایعی شباهت داشت که بر بدن او ریخته می شد و با نور خورشید، که از میان برگها میتراوید، به هم می آمیخت. از اندیشیدن بازایستاد و خود را به دست احساس سپرد. کمر دخترک در حلقهی بازویش نرم و گرم بود. او را پیش کشید و آنگاه هردو آهی عمیق از سینه برآوردند. پرنده هراسان شد و با برهم زدن بال گریخت.
وینستون لب بر گوش او نهاد و زمزمه کنان گفت: «حالا.» او هم زمزمه کنان جواب داد: «اینجا نه. به مخفیگاه برگردیم. امن تر است.»
با شکستن گاه گاهی ترکه ها در زیر پایشان، راه آمده را دوباره بازگشتند. هنگامی که خود را درون حلقهی نهال ها بازیافتند، دختر برگشت و روبه روی وینستون قرار گرفت. هردو نفس نفس میزدند، اما آن لبخند طنزآلود از نو برگرد لبان دخترک ظاهر شده بود. لحظه ای به تماشای وینستون ایستاد، سپس دست به زیپ رو پوشش برد. آری، با صحنه ی رؤیای وینستون جور در می آمد. به تندی خیال او، دختر جامه از تن به در آورده بود، و هنگامی که به دورش می افکند، کرشمه ی بازوی او عین کرشمه ای بود که تمدنی را به ورطهی فنا می کشاند. تن او در زیر آفتاب به سفیدی الماس می درخشید. اما وینستون لحظه ای به تن او نگاه نکرد؛ کشتی چشمانش در چهره ی او لنگر انداخت: چهره ای کک مکی با لبخند
وینستون لب بر گوش او نهاد و زمزمه کنان گفت: «حالا.» او هم زمزمه کنان جواب داد: «اینجا نه. به مخفیگاه برگردیم. امن تر است.»
با شکستن گاه گاهی ترکه ها در زیر پایشان، راه آمده را دوباره بازگشتند. هنگامی که خود را درون حلقهی نهال ها بازیافتند، دختر برگشت و روبه روی وینستون قرار گرفت. هردو نفس نفس میزدند، اما آن لبخند طنزآلود از نو برگرد لبان دخترک ظاهر شده بود. لحظه ای به تماشای وینستون ایستاد، سپس دست به زیپ رو پوشش برد. آری، با صحنه ی رؤیای وینستون جور در می آمد. به تندی خیال او، دختر جامه از تن به در آورده بود، و هنگامی که به دورش می افکند، کرشمه ی بازوی او عین کرشمه ای بود که تمدنی را به ورطهی فنا می کشاند. تن او در زیر آفتاب به سفیدی الماس می درخشید. اما وینستون لحظه ای به تن او نگاه نکرد؛ کشتی چشمانش در چهره ی او لنگر انداخت: چهره ای کک مکی با لبخند