نام کتاب: رمان 1984
بود که بیرون از فضای باز سکوت به صلاح است. اکنون به حاشیه ی بیشهای کوچک رسیده بودند.
جولیا نگذاشت وینستون جلوتر برود و گفت: «به فضای باز نرو. نکند کسی در حال پاییدن ما باشد. پشت نهالها که بمانیم، در امن وامانیم.»
در سایه ی بوته های فندق ایستاده بودند. شعاع آفتاب، که از میان برگهای بی شمار میتراوید، همچنان بر چهره شان گرما پخش می کرد. وینستون به چمنزار آن سوتر نگاه کرد و رعشه ی خفیف و در عین حال غریب بازشناسی بر جانش افتاد. آنجا را می شناخت. چمنزاری قدیمی و چرا شده، با باریکه راهی در میان آن و تل خاکهایی اینجا و آنجا. در پرچین فرسودهی روبه رو، ترکه های درختان نارون به دست نسیم افتاده و برگها در بانه های انبوه، مانند طرهی گیسوی زن، به آرامی تکان می خوردند. به یقین جایی در همان نزدیکی ها، اما پنهان از دیده، جوباری بود که در برکه های سبز آن ماهیان شنا می کردند.
زمزمه کنان گفت: «جایی در این نزدیکیها جوباری هست؟»
- درست است. در حاشیهی چمنزار بعدی جوباری هست، با ماهی های بزرگ در میان آن، می توانی آنها را ببینی که درون برکه ها، زیر درختان بید مجنون، آرمیده اند و دم هایشان را تکان می دهند.
زمزمه کرد که: «پس بگو، سرزمین طلایی است.» - سرزمین طلایی؟ . - در واقع چیزی نیست. منظره ای است که زمانی در رؤیایم دیده ام. جولیا زمزمه کنان گفت: «نگاه کن!»
مرغ توکایی، پنج متر آن سوتر، هم‌سطح چهرهی آنان، روی ترکهای نشسته بود. در آفتاب بود و شاید ایشان را، که در سایه بودند، ندیده بود. بال هایش را باز کرد، دوباره به دقت آنها را جمع کرد، لحظه ای سرش را پایین آورد، گویی به خورشید نیایش می برد، و آنگاه نغمه سرایی آغاز کرد. در سکوت بعدازظهر، چنین نالشی عقل و هوش می برد. وینستون و جولیا، مدهوشانه، به یکدیگر آویختند. الحان موسیقی با گونه گونی شگفتی آفرین، لحظه به لحظه پیش می رفت. گویی پرنده از

صفحه 114 از 283