ساعت ها را صرف چسبانیدن چرندیات آنها به دیوارهای لندن کرده ام. در مراسم ها همیشه یک سر پلاکاردها را به دست می گیرم. همیشه شاد به نظر می آیم و هیچ وقت از چیزی طفره نمی روم. حرفم این است که همواره با جمعیت فریاد بزن. تنها راه مصون ماندن این است.)
قسمتی از شکلات روی زبان وینستون آب شده بود. طعم آن شادی بخش بود. اما آن خاطره همچنان بر لبه ی آگاهی او می چرخید، چیزی بود که قویة احساس میشید اما قابل تحویل به شکلی معین نبود. به دیده شدن چیزی از گوشه ی چشم شباهت داشت. آن را از خودش دور کرد. جز این نمی دانست که خاطرهی عملی بود که دلش می خواست گره فرو بسته ی آن را بگشاید، اما نمی توانست
به تو خیلی جوانی. ده یا پانزده سال جوان تر از من. چه چیز آدمی مثل من نظرت را گرفت؟
به چیزی در چهرهات. با خود گفتم که امتحانی می کنم. در ردیابی آدم هایی که متملقی نیستند، مهارت دارم. همچو که دیدمت، فهمیدم مخالف «آنها» هستی.
پیدا بود که منظور از «آنها»، حزب است و بالاتر از آن حزب مرکزی، که دربارهی آدم هایش با نفرتی آشکار و استهزاء آلود سخن می گفت. وینستون دچار تشویش خاطر شد، هرچند می دانست که در صورت امکان مصونیت، اینجا در امن وامان اند. مایه شگفتی وینستون، بی عفتی کلام دخترک بود. اعضای حزب مجاز به دشنام گویی نبودند، و خود وینستون خیلی به ندرت دشنامی را به صدای بلند بر زبان می آورد. اما جولیا انگار بدون به کار بردن کلماتی که بر درودیوار
کوچه های پرت نوشته شده بود، نمی توانست نام حزب، مخصوصا حزب مرکزی را بر زبان آورد. وینستون از این کار بدش نمی آمد. نشانی بود از عصیان دخترک در برابر جزب و شیوه های آن، و مثل عطسه ی اسبی که بوی علف بد می شنود، طبیعی و سالم می نمود. فضای باز را ترک گفته بودند و دوباره در میان سایه روشن راه می رفتند، و هرگاه که پهنای راه اجازهی پهلوبه پهلو رفتن را به آنان می داد، دست در کمر یکدیگر می انداختند. وینستون متوجه شد که کمر او، در غیاب کمربند، چقدر لطیف تر می نماید. گفت وگوی ایشان از نجوا تجاوز نمی کرد. جولیا گفته
قسمتی از شکلات روی زبان وینستون آب شده بود. طعم آن شادی بخش بود. اما آن خاطره همچنان بر لبه ی آگاهی او می چرخید، چیزی بود که قویة احساس میشید اما قابل تحویل به شکلی معین نبود. به دیده شدن چیزی از گوشه ی چشم شباهت داشت. آن را از خودش دور کرد. جز این نمی دانست که خاطرهی عملی بود که دلش می خواست گره فرو بسته ی آن را بگشاید، اما نمی توانست
به تو خیلی جوانی. ده یا پانزده سال جوان تر از من. چه چیز آدمی مثل من نظرت را گرفت؟
به چیزی در چهرهات. با خود گفتم که امتحانی می کنم. در ردیابی آدم هایی که متملقی نیستند، مهارت دارم. همچو که دیدمت، فهمیدم مخالف «آنها» هستی.
پیدا بود که منظور از «آنها»، حزب است و بالاتر از آن حزب مرکزی، که دربارهی آدم هایش با نفرتی آشکار و استهزاء آلود سخن می گفت. وینستون دچار تشویش خاطر شد، هرچند می دانست که در صورت امکان مصونیت، اینجا در امن وامان اند. مایه شگفتی وینستون، بی عفتی کلام دخترک بود. اعضای حزب مجاز به دشنام گویی نبودند، و خود وینستون خیلی به ندرت دشنامی را به صدای بلند بر زبان می آورد. اما جولیا انگار بدون به کار بردن کلماتی که بر درودیوار
کوچه های پرت نوشته شده بود، نمی توانست نام حزب، مخصوصا حزب مرکزی را بر زبان آورد. وینستون از این کار بدش نمی آمد. نشانی بود از عصیان دخترک در برابر جزب و شیوه های آن، و مثل عطسه ی اسبی که بوی علف بد می شنود، طبیعی و سالم می نمود. فضای باز را ترک گفته بودند و دوباره در میان سایه روشن راه می رفتند، و هرگاه که پهنای راه اجازهی پهلوبه پهلو رفتن را به آنان می داد، دست در کمر یکدیگر می انداختند. وینستون متوجه شد که کمر او، در غیاب کمربند، چقدر لطیف تر می نماید. گفت وگوی ایشان از نجوا تجاوز نمی کرد. جولیا گفته