نام کتاب: رمان 1984
راستش را بخواهی، تصور می کردم عمله اکرهی پلیس اندیشه باشی.»
دختر این گفته را به عنوان ستایش از نقاب بی نقص خویش تلقی کرد و از سر شوق خندید.
- شوخی میکنی! صادقانه بگو.
- خوب، شاید هم دقیقا این جوری فکر نکردم. شاید هم با توجه به قیافه ات - تنها به این دلیل که جوان و تازه نفس و سالمی - خیال می کردم که احتمالا...
- خیال می کردی که عضو خوب حزب هستم، بی آلایش در گفتار و کردار اهل پرچم و مراسم و شعار و بازی و راهپیمایی های دسته جمعی و خیال می کردی که با به دست آوردن کوچک ترین فرصت به عنوان مجرم اندیشه تو را معرفی میکردم و سرت را به باد میدادم؟
- آره، چیزی از این قبیل. خودت هم میدانی که بسیاری از دختران جوان این جوری اند.
دختر کمربندسرخ انجمن جوانان ضدسکس را درآورد و آن را روی نهالی انداخت و گفت: «مسبب آن این لعنتی است.» آن گاه، چنان که گویی دست زدن به کمر او را به یاد چیزی انداخته باشد، دست در جیب رو پوشش گرد و تکهی کوچکی شکلات بیرون آورد. آن را به دو نیم کرد و یکی از آنها را به وینستون داد. وینستون، حتی پیش از اینکه آن را بگیرد، از بویش می دانست که شکلاتی غیرمعمولی است. تیره رنگ و براق بود و پیچیده در زرورق. شکلات معمولی تحفه ای بود به رنگ قهوه ای بی حال و به هم ریخته که مزهی آن، در محدودهی تعریف، شبیه به بوی آتش زباله بود. اما گاه و بیگاه مزهی شکلاتی را نظیر آنچه دختر به او داده بود، چشیده بود. رایحه ی آن خاطره ای را در او بیدار کرده بود که نمی توانست آن را مشخص سازد، اما قوی و آزاردهنده بود.
گفت: «این را از کجا گیر آوردی؟»
دختر با بی اعتنایی جواب داد: «از بازار سیاه. راستش من از آن دخترهای تماشایی هستم. در بازی ها دست دارم. رهبر گروه در انجمن جاسوسان بودم. هفته ای سه روز برای انجمن جوانان ضدسکس داوطلبانه کار می کنم. ساعت ها و
دشنت در

صفحه 112 از 283