نام کتاب: رمان 1984
قهوه ای بودند، قهوه ای روشن با مژگان سیاه. «حالا که شکل و شمایلم را حسابی دیده ای، می توانی تاب نگاه کردن به مرا داشته باشی؟» |
- چه جور هم.
- سی و نه سالم است. زنی دارم که نمی توانم از شرش خلاص شوم. به واریس مبتلایم. پنج دندان مصنوعی دارم.
- برایم مهم نیست.
لحظه ای بعد، دختر در میان بازوانش بود. ابتدا احساسی جز ناباوری محض نداشت. آن بدن جوان به بدن او چسبیده بود، آن گیسوان سیاه بر چهره اش قرار داشت و دخترک راستی راستی صورتش را بالا گرفته بود. اما حقیقت این بود که
هیچگونه احساس جسمانی جز تماس صرف نداشت. تنها احساس او عبارت بود از ناباوری و غرور، از این پیشامد خوشحال بود، اما هوس جسمانی نداشت. از جوانی و گیرایی دختر به هراس افتاده بود. به زیستن بدون زن خو کرده بود و دلیلش را نمی دانست. دختر خود را از زمین کند و یک گل استکانی از موهایش بیرون آورد. روبه روی او نشست و بازوانش را دور کمر او حلقه کرد.
- مهم نیست، عزیزم. عجله ای نداریم. تا غروب وقت داریم. مخفیگاه معرکه ای نیست؛ یک بار که در راهپیمایی دسته جمعی راهم را گم کرده بودم، اینجا را یافتم. اگر کسی بیاید، می توان از صدمتری صدای پایش را شنید.
وینستون گفت: «اسمت چیه؟» - جولیا. اسم تو را میدانم. اسمیت - وینستون اسمیت. - از کجا فهمیدی؟
- عزیزم، فکر میکنم در پیدا کردن چیزها بهتر از تو باشم. بگو ببینم، پیشن از دادن یادداشت راجع به من چه گونه فکر میکردی؟
وسوسه ای برای گفتن دروغ به وی نداشت. به زبان آوردن بدترین ها از همان آغاز، نوعی ابراز عشق بود.
جواب داد: «از ریختت متنفر بودم. می خواستم بعد از تجاوز به عنف، تو را بکشم. دو هفته پیش به این فکر افتادم که با قلماسنگ مغزت را پریشان کنم.

صفحه 111 از 283