سر برگرداندن و نگریستن به او از کرده پشیمان شود. حلاوت هوا و سبزی برگ ها حیرانش کرده بودند. از ایستگاه تا اینجا هم آفتاب ماه مه، احساس کثافت و بی رنگی در او ایجاد کرده بود: موجودی محبوس با دودهی لندن در منفذهای پوستش. به ذهنش خطور کرد که دخترک تاکنون هیچگاه او را در روشنایی کامل، و فضای باز ندیده است. به درخت خشکیده ای که دخترک از آن سخن گفته بود، رسیدند. دختر جستی زد و بوته ها را، که انگار فضای خالی در میان آنها نبود، با فشار کنار زد. هنگامی که وینستون به دنبال او رفت، متوجه شد که در میان فضایی طبیعی قرار گرفته اند: ماهوری کوچک و پر علف که با نهال های بلند محاط شده است. دختر بر جای ایستاد، رو به وینستون گرداند و گفت: «رسیدیم.»
وینستون به فاصله ی چندقدمی، رویاروی او بود. هنوز که هنوز بود، جرأت نداشت خود را به او نزدیک تر کند.
دختر ادامه داد که: «در باریکه راه نمی خواستم حرفی بزنم، با خود گفتم مبادا میکروفونی کار گذاشته باشند. تصور نمی کنم، ولی امکانش هست. همیشه این احتمال هست که یکی از آن خوک ها، صدای آدم را تشخیص بدهند. اینجا در امن وامانیم.»
وینستون همچنان جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. از روی خرفتی پرسید: «اینجا در امن وامانیم؟»
دختر جواب داد: «آره. به درخت ها نگاه کن.» در خت های زبان گنجشک کوچکی بودند که زمانی قطع شده و از نو جوانه زده، تشکیل بیشه ای از دیرک داده بودند و ضخامت آنها به اندازهی مچ دست بود. «اینجا نمی شود میکروفون کار گذاشت. وانگهی، قبلا هم به اینجا آمده ام.»
از محدودهی گفت وگو تجاوز نکرده بودند. وینستون به دخترک نزدیک تر شده بود. دختر، با لبخندی که گرته ی طنزی در آن بود، شق و رق روبه روی او ایستاده بود. گویی از بی دست و پایی او در عجب بود. گل ها، انگار به میل خویش، مانند آبشار از دست او فرو ریخته بودند. دست دختر را گرفت و گفت:
باور میکنی که تا این لحظه از رنگ چشمان تو خبر نداشتم؟» به رنگ
وینستون به فاصله ی چندقدمی، رویاروی او بود. هنوز که هنوز بود، جرأت نداشت خود را به او نزدیک تر کند.
دختر ادامه داد که: «در باریکه راه نمی خواستم حرفی بزنم، با خود گفتم مبادا میکروفونی کار گذاشته باشند. تصور نمی کنم، ولی امکانش هست. همیشه این احتمال هست که یکی از آن خوک ها، صدای آدم را تشخیص بدهند. اینجا در امن وامانیم.»
وینستون همچنان جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. از روی خرفتی پرسید: «اینجا در امن وامانیم؟»
دختر جواب داد: «آره. به درخت ها نگاه کن.» در خت های زبان گنجشک کوچکی بودند که زمانی قطع شده و از نو جوانه زده، تشکیل بیشه ای از دیرک داده بودند و ضخامت آنها به اندازهی مچ دست بود. «اینجا نمی شود میکروفون کار گذاشت. وانگهی، قبلا هم به اینجا آمده ام.»
از محدودهی گفت وگو تجاوز نکرده بودند. وینستون به دخترک نزدیک تر شده بود. دختر، با لبخندی که گرته ی طنزی در آن بود، شق و رق روبه روی او ایستاده بود. گویی از بی دست و پایی او در عجب بود. گل ها، انگار به میل خویش، مانند آبشار از دست او فرو ریخته بودند. دست دختر را گرفت و گفت:
باور میکنی که تا این لحظه از رنگ چشمان تو خبر نداشتم؟» به رنگ