نام کتاب: رمان 1984
می پرداختند و سؤال های ناجور می کردند. ولی سروکله‌ی پلیس گشتی پیدا نشده بود و به هنگام پیاده شدن با احتیاط به عقب نگریسته و یقین کرده بود که تعقیبش نمی کنند. قطار پر از رنجبران بود و به سبب هوای تابستانی، حال و هوای فراغت داشتند. کوپه ی وینستون، با نیمکت های چوبی آن، در محاصره‌ی افراد خانواده ای قرار گرفته بود که تعدادشان الی ماشاء الله زیاد بود و جنسشان هم جور: از ننه بزرگ بی دندان گرفته تا نوزادی یک ماهه. به آبادی میرفتند تا بعدازظهری را با قوم و خویش بگذرانند و ضمنا - از وینستون چه پنهان - مقداری کره از بازار سیاه گیر بیاورند.
باریکه راه علف روییده پهن تر شد و دقیقه ای نگذشت که به خط میان بوته ها رسید. ساعت نداشت، ولی هنوز ساعت پانزده نشده بود. گل های استکانی چنان رویشی به هم زده بودند که لگد گذاشتن بر روی آنها ناگزیر بود. خم شد و به
چیدن گل پرداخت، به این نیت که وقت بگذراند و هنگام روبه رو شدن با دختر دسته ای به او هدیه کند. دسته ی بزرگی جمع کرده بود و عطر اندک زنندهی آنها را می بویید که صدایی از پشت سر، صدای شبهه ناپذیر نهاده شدن پا بر روی شاخه ها، بند دلش را برید. به چیدن گل ادامه داد. بهترین کاری بود که میشد کرد. چه بسا که دخترک می بود، چه بسا که تعقیبش کرده بودند. چرخیدن و نگاه کردن به منزلهی ابراز گناه بود، گلی دیگر چید و بازهم گلی دیگر. دستی به آرامی بر شانه اش افتاد.
سر بالا کرد. دخترک بود که به نشان دم فرو بستن، سرش را تکان داد و سپس بوته ها را کنار زد و به سرعت در امتداد راه باریک به سوی بیشه به راه افتاد، وینستون هم از پی او. پیدا بود که قبلا هم به اینجا آمده است، چون انگار به حکم عادت از باتلاقها پرهیز می کرد. وینستون از پی میرفت و همچنان دسته گل را محکم در دست داشت. احساس اولیه ی او آرامش بود، اما با نگاه کردن به قامت قدرتمند و کشیده که پیشاپیش در حرکت بود، با آن کمربند سرخ رنگ که محکم به میان بسته شده و انحنای سرین او را بیرون زده بود، حس حقارت بر دوشش سنگینی می کرد. حتی حالا هم بعید نمی نمود که دخترک در صورت

صفحه 109 از 283