دشت؛ باریکه راهی علف روییده؛ خطی در میان بوته ها؛ درختی خشکیده با خزه بر روی آن. گویی نقشه در ذهنش بود. عاقبت زمزمه کنان گفت: «همه را می توانی به خاطر بسپاری؟»
- آره.
- به چپ می پیچی، آنگاه به راست، دوباره به چپ. و دروازه میلهی فوقانی ندارد.
- باشد. کی؟
- حدود ساعت پانزده. ممکن است کمی منتظر بشوی. من از راه دیگری خودم را می رسانم. مطمئنی چیزی از یادت نمی رود؟
- آره. - بنابراین هرچه زودتر از من فاصله بگیر.
نیازی به این گفته نبود. اما لحظه ای نتوانستند خود را از جمعیت بکنند. کامیونها هنوز میگذشتند، مردم هنوز، سیری ناپذیر با دهان باز خیره شده بودند. در ابتدا صدای هلهلهای چند بود، آن هم از طرف اعضای حزب که در میان جمعیت بودند، و به زودی قطع شده بود. هیجان فراگیر، تنها از روی کنجکاوی بود. اجنبی ها، اروسیه ای یا شرقاسیه ای، نوعی حیوان عجیب و غریب بودند. جز در کسوت زندانی دیده نمی شدند، در آن صورت هم به نگاهی گذرا. و جز چندتایی که به صورت مجرم جنگ به دار آویخته می شدند، از سرنوشت دیگران کسی خبردار نمی شد. همین جوری ناپدید میشدند. احتمالا به اردوگاه های کار اجباری فرستاده می شدند. چهره های گرد و مغولی جای خود را به چهره های اروپایی داده بود - کثیف، ریشو و وامانده. چشمها، از روی استخوان گونه های خراشیده، به چشمان وینستون مینگریستند و از نو برگرفته می شدند. صف قافله به پایان می رسید. در کامیون آخری نگاهش به مردی سالخورده افتاد که با چهره ای فرو پوشیده از موی خاکستری، شق و رق ایستاده بود. مچ هایش صلیب وار روی هم قرار داشت، گویی وسیلهی بستن زندانیان به یکدیگر بود. وقت جدا شدن وینستون و دخترک بود. اما در آخرین لحظه، در آن حال که جمعیت
- آره.
- به چپ می پیچی، آنگاه به راست، دوباره به چپ. و دروازه میلهی فوقانی ندارد.
- باشد. کی؟
- حدود ساعت پانزده. ممکن است کمی منتظر بشوی. من از راه دیگری خودم را می رسانم. مطمئنی چیزی از یادت نمی رود؟
- آره. - بنابراین هرچه زودتر از من فاصله بگیر.
نیازی به این گفته نبود. اما لحظه ای نتوانستند خود را از جمعیت بکنند. کامیونها هنوز میگذشتند، مردم هنوز، سیری ناپذیر با دهان باز خیره شده بودند. در ابتدا صدای هلهلهای چند بود، آن هم از طرف اعضای حزب که در میان جمعیت بودند، و به زودی قطع شده بود. هیجان فراگیر، تنها از روی کنجکاوی بود. اجنبی ها، اروسیه ای یا شرقاسیه ای، نوعی حیوان عجیب و غریب بودند. جز در کسوت زندانی دیده نمی شدند، در آن صورت هم به نگاهی گذرا. و جز چندتایی که به صورت مجرم جنگ به دار آویخته می شدند، از سرنوشت دیگران کسی خبردار نمی شد. همین جوری ناپدید میشدند. احتمالا به اردوگاه های کار اجباری فرستاده می شدند. چهره های گرد و مغولی جای خود را به چهره های اروپایی داده بود - کثیف، ریشو و وامانده. چشمها، از روی استخوان گونه های خراشیده، به چشمان وینستون مینگریستند و از نو برگرفته می شدند. صف قافله به پایان می رسید. در کامیون آخری نگاهش به مردی سالخورده افتاد که با چهره ای فرو پوشیده از موی خاکستری، شق و رق ایستاده بود. مچ هایش صلیب وار روی هم قرار داشت، گویی وسیلهی بستن زندانیان به یکدیگر بود. وقت جدا شدن وینستون و دخترک بود. اما در آخرین لحظه، در آن حال که جمعیت