نام کتاب: رمان 1984
شانه اش را بین آن دو جای داد. لحظه ای احساس کرد که گویا اندرونه اش در میان دو لمبر عضلانی خرد و خاکشیر می شود. ولی عاقبت، با عرق خفیفی بر تن، از میان آنها گذشته بود. کنار دخترک بود. شانه به شانه ی هم ایستاده و به جلو زل زده بودند.
صف درازی از کامیون، با پاسداران چوبین چهره و مسلسل به دست که در هر گوشه ای خبردار ایستاده بودند، آهسته از خیابان رد میشد. داخل کامیون های آدم های ریزنقش و زردپوست در اونیفورم مندرس و سبزرنگ چمباتمه نشسته و مثل دانه های انار به هم چسبیده بودند. با چهره های مغولی و غمناک، نگاه تھی از کنجکاوی خود را از کنارهی کامیون ها به بیرون دوخته بودند. هر زمان که کامیونی به دست انداز می افتاد، صدای چکاچاک فلز به گوش می رسید: تمامی اسیران زنجیر به پا داشتند. کامیون کامیون چهره های غمناک عبور می کرد. وینستون می دانست که اسیران داخل کامیون ها هستند، اما چهرهی آنها را به تناوب میدید. شانه ی دختر و بازوی راست او تا آرنج، به شانه و بازویش چسبیده بود. گونهی او آنقدر نزدیک بود که می توانست گرمایش را حس کند. دخترک وضعیت را، آن چنان که در رستوران، در دم زیر نظر گرفته بود. مانند دفعه ی پیش با صدایی بی حالت به صحبت پرداخت. لبانش به زحمت می جنبید، نجواگونه ای بود که در هیر و ویر فریاد و کامیون گم میشد.
- صدایم را میشنوی؟ - آره. - می توانی یکشنبه بعداز ظهر را مرخصی بگیری؟ - آره.
- پس خوب گوش کن. این را باید به خاطر بسپاری. به ایستگاه پدینگتون برو..
با نوعی دقت نظامی که وینستون را دچار شگفتی کرد، نقشه ی راهی را که باید دنبال می کرد به او گفت. مسافرت نیم ساعته با قطار؛ بیرون ایستگاه به سمت چپ؛ دو کیلومتر در امتداد جاده؛ دروازه ای با میله‌ای فوقانی افتاده؛ راهی در میان

صفحه 106 از 283