نام کتاب: رمان 1984
به سرعت تمام کرد و رفت. وینستون بر جای ماند و سیگاری ذوذ گرد. ایشان دوباره صحبت نکردند و تا آنجا که برای دونفر که سر یک میز روبه روی هم نشسته اند ممکن است، به یکدیگر نگاه نگردند.
وینستون، پیش از زمان تعیین شده، در میدان پیروزی بود. اظطراف ستون تناور و پر چین و شکنی به پرسه زدن پرداخت که بر فراز آن مجسمه ی ناظر کبیر زو به
جنوب به جانب آسمان که در جنگ پایگاه هوایی شماره ی یک هواپیماهای ازوسیه ای را (چند سال پیش هواپیماهای شرقاسیهای بود) سرنگون کرده، دیده دوخته بود. در خیابان روبه روی آن، مجسمه ی مردی بود بر پشت اسب گه مثلا نمایانندفنی الیور کرامول بود. پنج دقیقه بعد از هفت، دخترک هنوز پیدا نشده بود. ترس مرگبار از نو بر جان وینستون چنگ انداخت، دخترک نمی آمد، نظرش را عوض کرده بود! آهسته آهسته به جانب شمالی مجسمه به راه افتاد و با شناختن کلیسای سن مارثینس، که ناقوس های آن است وقتی که ناقوس داشت گفته بودند
بدهی تو سه شاهیه به نو»، گردی از خوش خالی بر چهره اش نشست، آنگاه دخترک را دید که پای بنای یادبود ایستاده و به خواندن تست یا وانمود کردن به
خواندن = پوستری که مارپیچ از ستون بالا رفته بود، مشغول است. تا وقتی آدم های بیشتری جمع نشده بودند، پهلوی او رفتن فصلخت نبود. دورتادور ستون تله اسکرین بود، اما در همین لحظه ضدانی فریاد و لخلخ خودروهای سنگین، جایی در سمت چپ، به گوش رسید. دخترگ به چابکی از روی شیرهای سنگی پای بنا جست زد و به جمعیت پیوست و وینستون هم به دنبال او همچنان که می دوید، جسته و گریخته از قیل وقال ها دریافت که قافله ای از اسیران اروسیه ای در تخال غبور بود
انبوه فشرده ای از آدم های امنیت جنوبی میدان را سد کرده بودند، وینستون، گه در زمان های معمولی از هرگونه هنگامهای خود را دور نگه می داشت، با دست و بازو راه خود را به قلب جمعیت باز کرد. دیری نپایید که پهلوی دخترک رسید اما رنجبری غول پیکر و زنی به همان غول پیگری، که احتمالا همسرش بود، راه را نقد کرده و تشکیل دیواری گوشتی داده بودند، به تقلا افتاد و با تکانی سخت

صفحه 105 از 283