حبه ی ساخارین را نگرفته است. با این حال وقتی وینستون سینی غذایش را برداشت و به طرف میز کذایی به راه افتاد، دخترک هنوز تنها بود. تصادفی به طرف میز او به راه افتاد و چشمانش را برای یافتن جایی پشت میز او گرداند. سه متری بیشتر با او فاصله نداشت که صدایی از پشت سر آمد: «اسمیت!» خود را به نشنیدن زد. صدا دوباره تکرار شد، و این بار بلندتر: «اسمیت!» فایده نداشت. برگشت. جوانک موبور ومضحک چهره ای به نام ویلشر، که به زحمت میشناختش، با لبخند او را سر میز خود می خواند. رد کردن دعوت به صلاح نبود. بعد از شناخته شدن دیگر نمی توانست با دختری تنها سر یک میز بنشیند. توی چشم میزد. با لبخندی دوستانه نشست. چهرهی مضحک هم به لبخندهای شکفت. وینستون در عالم خیال تصور کرد که با تبر به وسط آن چهرهی مضحک نشانه می رود. چند دقیقه ای بعد، میز دخترک اشغال شد.
ولی دخترک حتما متوجه شده بود که وینستون به طرف او می رفته و شاید به دلالت امر پی برده بود. روز بعد حواسش را جمع کرد که زود برسد. از حسن اتفاق، دخترک سر جای دیروزی بود و باز هم تنها. نفر جلوی وینستون مردی ریز اندام و چالاک و سوسک وار بود، با چهره ای پهن و چشمانی ریزنقش و مظنون. وینستون با سینی خود از پیشخوان فاصله گرفته بود که متوجه شد مرد ریزه اندام راهش را به طرف میز دخترک می کشد. امیدهایش از نو بر باد شد. یک جای خالی در میز آن سوتر بود و قیافه ی مردک شهادت می داد که به خاطر راحتی خالی ترین میز را انتخاب می کند. وینستون با دلی لرزان از پی میرفت. دخترک را باید تنها گیر می آورد، والا فایده نداشت. در همین لحظه صدایی مثل ریزش کوه به گوش رسید. مردک پخش زمین شده، سینی به پرواز درآمده، و دو جوبار سوپ و قهوه بر کف سالن جاری بود. با نگاهی کینه توزانه به وینستون، بر روی پا جست زد. از قرار معلوم او را مسئول افتادن خود می دانست. اما به خیرو خوشی تمام شد و پنج ثانیه بعد وینستون با دلی متلاطم، روبه روی دخترک نشسته بود.
به او نگاه نکرد. محتویات سینی را روی میز گذاشت و در دم به خوردن
ولی دخترک حتما متوجه شده بود که وینستون به طرف او می رفته و شاید به دلالت امر پی برده بود. روز بعد حواسش را جمع کرد که زود برسد. از حسن اتفاق، دخترک سر جای دیروزی بود و باز هم تنها. نفر جلوی وینستون مردی ریز اندام و چالاک و سوسک وار بود، با چهره ای پهن و چشمانی ریزنقش و مظنون. وینستون با سینی خود از پیشخوان فاصله گرفته بود که متوجه شد مرد ریزه اندام راهش را به طرف میز دخترک می کشد. امیدهایش از نو بر باد شد. یک جای خالی در میز آن سوتر بود و قیافه ی مردک شهادت می داد که به خاطر راحتی خالی ترین میز را انتخاب می کند. وینستون با دلی لرزان از پی میرفت. دخترک را باید تنها گیر می آورد، والا فایده نداشت. در همین لحظه صدایی مثل ریزش کوه به گوش رسید. مردک پخش زمین شده، سینی به پرواز درآمده، و دو جوبار سوپ و قهوه بر کف سالن جاری بود. با نگاهی کینه توزانه به وینستون، بر روی پا جست زد. از قرار معلوم او را مسئول افتادن خود می دانست. اما به خیرو خوشی تمام شد و پنج ثانیه بعد وینستون با دلی متلاطم، روبه روی دخترک نشسته بود.
به او نگاه نکرد. محتویات سینی را روی میز گذاشت و در دم به خوردن