نام کتاب: رمان 1984
بوده و دست زدن به خطرهای کوچک احمقانه می نمود. به خانه که رسید و به رختخواب رفت، ساعت بیست وسبه بود. آن وقت در پناه تاریکی بود - و ایمن ماندن از شر تله اسکرین مادام که بیاکت میماند - که بی وقفه به اندیشیدن پرداخت.
تماس گرفتن با دخترک و ترتیب ملاقات، تنها مسئله ای بود که باید جل می شد. دیگر به این امکان توجه نداشت که دختر شاید ډابی برایش پهن کرده پاشد. می دانست چنین نیست. دلیل آن هم دستپاچگی او به هنگام دادن پادداشت بود. ظاجرة ترسی برش داشته بود. حتی این اندیشه هم په ذهنش خطور نکرد که دست رد بر سینه ی او بگذارد. همین چند شب پیش بود که به فکر پریشان کردن مغز او با قلوه سنگ افتاده بود، ولی اهمیتی نداشت. به تن عریان و جوان او، آنچنان که در خواب دیده بود، فکر کرد. در تخیلش او هم ابلهی مثل دیگران نموده بود، با کلهای انباشته از دروغ و نفرت و اجساسی چون یخ, فکر از دست دادن او و لغزیدن آن تن سفید و جوان از دست هایش، آتش تب در جانش افکند. بیش از همه از این ترسی داشت که اگر به زودی با او تماس نگیرد نظرش را عوض کند. اما ملاقات او مواجه با اشکال عظیمی بود. مثل این بود که به وقت مات شدن، آدم بخواهد مهره ای را حرکت دهد. رو به هر سو که مینمود، تله اسکرین در برابرش بود. در واقع جمله راههای ممکن برقراری ارتباط با او، به فاصله ی پنج دقیقه بعد از خواندن یادداشت، به ذهنش رسیده بود. اما اکنون، که فرصت اندیشیدن بود، یکایک آنها را مثل چیدن ابزار بر روی میز بررسی کرده بود
از قرار معلوم تکرار برخوردهایی از نوع آنچه امروز صبح پیش آمده بود، امکان پذیر نبود. اگر دختری در ادارهی بایگانی کار می کرد، نسبتا ساده می بود، اما از محل ادارهی فیکشن جز اطلاعی مبهم چیزی نمی دانست، و بهانه ای برای رفتن به آنجا نداشت. اگر از محل زندگی و ساعت کار او باخبر بود، می توانست به تدبیری با او دیدار کند. ولی دنبال کردن او به دور از احتیاط بود، چون ولگردی تلقی می شد و متوجه می شدند. و اما پست کردن نامه واویلا بود. به شیوه ای که سری هم نبود، در نامه ها را باز می کردند. در واقع آدم های قلیلی نامه می نوشتند. برای

صفحه 101 از 283