نام کتاب: رمان 1984
پر دردسر بود. احساس می کرد که گویا آتشی در دل دارد. خوردن ناهار در رستوران گرم و شلوغ و پر هیاهو عذاب بود. امیدوار بود که در ساعت ناهار مدتی با خود تنها باشد، اما از بد حادثه پارسونز احمق خود را پهلوی او ول داد و در همان حال که بوی تند عرق بدنش بر بوی زنگ زدهی خورشت غالب آمده بود، به وراجی دربارهی تهیه ی مقدمات هفتهی نفرت پرداخت. او به ویژه شیفته ی الگوی خمیر کاغذی سر ناظر کبیر بود، که با پهنای دو متر به دست هنگ
جاسوسانی که دخترش در آن بود، ساخته شده بود. دل آزار اینکه در میان قیل وقال، وینستون یک کلمه از حرف های او را هم نمی شنید و مجبور بود از او بخواهد که اظهارات احمقانه اش را تکرار کند. تنها یک بار چشمش به دختر سیه مو افتاد که همراه دو دختر دیگر در انتهای رستوران نشسته بود. ظاهرا متوجه نشد، و وینستون هم دیگر به آن سمت نگاه نکرد.
بعدازظهر تحمل پذیرتر بود. بلافاصله بعد از ناهار کار ظریف و دشواری رسید که انجام آن چند ساعت طول می کشید و لازمه اش این بود که چیزهای دیگر را کنار بگذارد. این کار شامل یک سلسله گزارش های کالای تولیدی مربوط به دو سال پیش بود و باید طوری جعل پردازی می شد که بر روی یکی از اعضای برجسته ی حزب مرکزی، که سرنوشت نامعلومی داشت، سایه ی بی اعتباری بیفکند. وینستون از این جور کارها سررشته داشت و موفق شد که بیش از دو ساعت از فکر آن دختر بیرون بیاید. آنگاه یاد چهرهی او به ذهنش بازگشت و آرزویی آزاردهنده و تحمل ناپذیر برای تنهایی با خود آورد. تا تنها نمی شد، امکانی برای اندیشیدن دربارهی این واقعهی تازه وجود نداشت. امشب از آن شب هایی بود که به مرکز اجتماعات می رفت. خوراک بی مزهی دیگری را در رستوران به حلقوم فرستاد، شتابان به مرکز اجتماعات رفت، در مضحکه بازار مباحثات شرکت جست، دودست تنیس بازی کرد، چند گیلاس جین بالا انداخت، و نیم ساعتی در یک سخنرانی با عنوان سوسیانگل و شطرنج حضور به هم رسانید. ملالت چون
خوره به جانش افتاده بود، اما این بار نمی خواست از مرکز در برود. با دیدن کلمات «دوستت دارم»، آرزوی زنده ماندن از اعماق وجودش بر جوشیده

صفحه 100 از 283