نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
استیر فورث بود.
صبح روز بعد با هم صبحانه خوردیم. استیرفورث گفت:
- تو فرق نکرده ای. هنوز هم خیلی جوان به نظر می رسی. امروز به خانه ما بیا.
بیا در منزل ما بمان.
- ولی من به یارموث می روم.
- نرو، امشب را پیش من بمان و فردا به یارموث برو.
خندیدم و گفتم:
- استیرفورث، نمی توانم به تو «نه» بگویم. نزد تو می مانم.
به خانه او در «های گیت» رفتیم. های گیت نزدیک لندن است. مادر استیرفورث که زنی بلند قد، نسبتا سالخورده و مغرور بود، آنجا زندگی می کرد. روزا دارتل با او زندگی می کرد. او هم مغرور و از خود راضی بود روزا زنی عجیب بود و من همیشه از حضور او احساس ناراحتی می کردم و جای زخمی در صورتش بود.
درباره اهالی یارموث حرف میزدیم. خانم استیرفورث پرسید:
- آیا آنها مثل ما هستند؟
استیر فورث گفت:
- خیر آنها نسبتا خشن و گستاخ هستند.
البته این حقیقت نداشت. دوستان من در آنجا خشن نبودند. ولی چیزی نگفتم. بعدا درباره روزا دارتل از استیرفورث سؤال کردم:
- آن زخم چگونه ایجاد شد؟
استیوفورث عصبانی شد و گفت:
- من باعث آن شدم.
- کجا؟

صفحه 37 از 109