نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
«پول نرسیده. در کانتربری بدهی زیاد دارم. باید امروز بروم. خیلی غمگینم. خداحافظ. میکابر.»
در مدرسه سخت کار می کردم و سالها به سرعت گذشت. اغلب آگنس و آقای ویکفیلد را می دیدم. آگنس همیشه مهربان و آرام بود و من خیلی دوستش داشتم. فکر می کردم برایم مثل یک خواهر است. ولی آقای ویکفیلد زیاد کار نمی کرد.
یوریا در دفتر سخت کار می کرد و به کارهای آقای ویکفیلد کاملا وارد شده بود.
سرانجام مدرسه را تمام کردم. عمه ام پرسید:
- حالا چکار خواهی کرد؟
- نمی دانم. درباره کار فکر نکرده ام. چه نوع کاری می توانم انجام دهم؟
- نصیحت مرا بپذیر. به تعطیلات برو. سپس می توانی درباره کار فکر کنی. به دین پیگوتی برو.
- باشد. به یارموث می روم.
ابتدا به لندن رفتم. با کالسکه پستی رفتم. لباس های نو به تن داشتم و آراسته به نظر می رسیدم. احساس می کردم آقای اصیل و محترمی هستم و خیلی خوشحال بودم.
به هتلی رفتم. سرمیزی نشستم و دستور غذا دادم. متوجه مردی جوان شدم. غذا می خورد و مرا ندید. به سوسیش رفتم. از او سؤال کردم:
- مرا می شناسید؟
از جا برخاست و گفت:
- خیر، فکر نمی کنم.
بعد فریاد کشید:
- کاپرفیلد؛

صفحه 36 از 109