نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
سفیدی بود و چشمان قرمزی داشت. این صورت یوریا هیپ، منشی آقای ویکفیلد بود. منشی از دفتر بیرون آمد و سر اسب را نگه داشت. ما وارد دفتر شدیم و آنجا با آقای ویکفیلد ملاقات کردیم. او موهای سفید داشت، چاق بود و صورت سرخی داشت.
- صبح بخیر، دوشیزه تروت وود. چه خدمتی می توانم برایتان انجام دهم؟
- یک مدرسه برای دیوید می خواهم. یک مدرسه خوب سراغ دارید؟
- بله، دیوید می تواند از فردا به آنجا برود.
- فردا؟ امروز را کجا می تواند بماند؟
- می تواند همین جا بماند.
عمه ام رفت و من در منزل آقای ویکفیلد ماندم. بعد از ظهر به دفترش رفتم. یوریا هیپ آنجا بود. اغلب به من نگاه می کرد اما حرف نمی زد. مرد خیلی لاغری بود و لباس سیاه می پوشید. از او خوشم نمی آمد.
وقتی می خواست به خانه برود گفت: «شب بخیر، آقای کاپرفیلد.» و با من دست داد. دستش لاغر و سرد بود، مثل ماهی.
شام را با آقای ویکفیلد و دخترش خوردم. دختر او خیلی زیبا بود. به محض دیدن او از صورت آرامش خوشم آمد. آقای ویکفیلد گفت:
- این اگنس است.
دست دخترش را گرفت و به او تبسم کرد. او را خیلی دوست داشت.
صبح به مدرسه رفتم و تمام روز را آنجا گذراندم. شب به خانه آقای ویکفیلد برگشتم و شام را دور هم صرف کردیم. بعد اگنس به اتاق خود رفت و آقای ویکفیلد با من صحبت کرد. او گفت:
-کجا اقامت خواهی کرد، دیوید؟
- می توانم اینجا بمانم؟

صفحه 32 از 109