نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
من هم بیرون دویدم و داد زدم:
- عمه، این دوشیزه مورداستون است.
عمه ام گوش نمی داد و باز فریاد می زد:
- از چمن برو بیرون!
فریاد زدم:
- این میس مورداستون است.
عمه ام که عصبانی به نظر می رسید گفت:
- اوه، بیایید تو.
به سرعت وارد خانه شد و ما در پی او داخل شدیم. آقای مورداستون و خواهرش نشستند. عمه ام به آنها نگاه کرد و گفت:
- که شما با مادر برادر زاده من ازدواج کردید؟ طفل بیچاره!
آقای مورداستون خیلی خشمگین به نظر می رسید. به من نگاه کرد و گفت:
- دیوید پسر بدی است. پولی ندارد. او را در دفتری سر کار گذاشتم. مقابل چه کرد؟ یک سپاسگزاری به من مدیون بود که آن را هم نکرد. فرار کرد. باید پول دربیاورد. بنابر این باید به آن دفتر برگردد.
فریاد زدم:
-اوه، نه عمه، من از آن محل نفرت دارم.
آقای مورداستون گفت:
- یا او برمی گردد، یا دیگر او را نخواهم دید. نه کمکی به او خواهم کرد، با او حرف خواهم زد و نه پولی به او خواهم داد.
عمه ام غضبناک گفت:
- به شما کمکی به او نکرده اید. او می تواند اینجا بماند. حالا لطفا بروید.
آقای مورداستون گفت:

صفحه 30 از 109