نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
به رختخواب رفتم و خواب خوبی کردم.

فصل ششم

صبح روز بعد صبحانه می خوردم و عمه ام با من نشسته بود. با من حرف نمیزد ولی نگاهم می کرد. احساس راحتی نمی کردم. بعد گفت:
- به آقای مورداستون نوشتم.
گفتم «آه ؟» و تا حدی به وحشت افتادم. او گفت:
- به زودی به اینجا خواهد آمد.
- آیا مرا با خود خواهد برد؟
- نمی دانم. صبحانه ات را تمام کردی؟
- بله.
- روز خوبی است. برو بیرون و بازی کن.
چند روز بعد با یکدیگر نشسته بودیم و از پنجره بیرون را نگاه می کردیم. از پنجره باغ دیده می شد و در نور خورشید زیبا به نظر می رسید.
ناگهان عمه ام از جا برخاست و داد زد: «جانت» - جانت اسم خدمتکارش بود- یک الاغ در باغ است. چمن ها را خراب می کند. و از اتاق بیرون دوید.
دوشیزه مورداستون سوار الاغ بود، ولی عمه ام او را نمی شناخت. او به طرف الاغ دوید و آن را بیرون راند و فریاد زد:
- از چمن من برو بیرون!
و خطاب به دوشیزه مورداستون فریاد زد:
- شما زن بی ادبی هستید. این چمن من است. روی آن نروید!

صفحه 29 از 109