مرد جوان داد زد:
- آن پول را هم برداشته ای.
پولم را از زمین برداشت و توی گاری پرید. همان طور که به سرعت می راند و دور می شد فریاد زد:
- این پول حالا مال من است.
به دنبال گاری دویدم اما نتوانستم او را بگیرم.
دیگر پولی برای دلیجان نداشتم. جاده داور را پیدا کردم و پیاده به راه افتادم. با خود فکر کردم: «هیچ پولی ندارم. برای غذا احتیاج به پول دارم. باید چیزی بفروشم. جلیقه ام را خواهم فروخت.»
به مغازه ای رفتم و گفتم:
- می خواهید یک جلیقه بخرید؟
مرد سؤال کرد:
- چقدر؟
- یک شلینگ و شش پنس میدهم.
- خیلی زیاد است. نه پنس میدهم
جلیقه را به او دادم و نه پنس گرفتم. با این پول غذا خریدم و به راه خود ادامه دادم. شب رسید و در مزرعه ای خوابیدم.
روز بعد که یکشنبه بود به چاتام رسیدم. چاتام شهری نزدیک لندن است. شهر تقریبا خلوت بود و من از این جهت خوشحال شدم. خیلی کثیف بودم و نمی خواستم مردم را ببینم. دوباره در فضای باز خوابیدم.
صبح خیلی گرسنه ام بود. کتم را فروختم و پول زیادی بابت آن نصیبم نشد. وقتی به راه افتادم فقط شلوار و پیراهن به تن داشتم. خسته و کثیف و افسرده بودم.
عاقبت به داور رسیدم. از مردی پرسیدم:
- آن پول را هم برداشته ای.
پولم را از زمین برداشت و توی گاری پرید. همان طور که به سرعت می راند و دور می شد فریاد زد:
- این پول حالا مال من است.
به دنبال گاری دویدم اما نتوانستم او را بگیرم.
دیگر پولی برای دلیجان نداشتم. جاده داور را پیدا کردم و پیاده به راه افتادم. با خود فکر کردم: «هیچ پولی ندارم. برای غذا احتیاج به پول دارم. باید چیزی بفروشم. جلیقه ام را خواهم فروخت.»
به مغازه ای رفتم و گفتم:
- می خواهید یک جلیقه بخرید؟
مرد سؤال کرد:
- چقدر؟
- یک شلینگ و شش پنس میدهم.
- خیلی زیاد است. نه پنس میدهم
جلیقه را به او دادم و نه پنس گرفتم. با این پول غذا خریدم و به راه خود ادامه دادم. شب رسید و در مزرعه ای خوابیدم.
روز بعد که یکشنبه بود به چاتام رسیدم. چاتام شهری نزدیک لندن است. شهر تقریبا خلوت بود و من از این جهت خوشحال شدم. خیلی کثیف بودم و نمی خواستم مردم را ببینم. دوباره در فضای باز خوابیدم.
صبح خیلی گرسنه ام بود. کتم را فروختم و پول زیادی بابت آن نصیبم نشد. وقتی به راه افتادم فقط شلوار و پیراهن به تن داشتم. خسته و کثیف و افسرده بودم.
عاقبت به داور رسیدم. از مردی پرسیدم: