نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
جواب دادم:
- خیلی متشکرم. نصیحت خوبی است.
روز بعد میکابرها رفتند. من هدایایی به فرزندانشان دادم و خانم میکابر را بوسیدم. آنها رفتند و من برایشان دست تکان دادم. تنها و غمگین بودم.
با خود فکر کردم «حالا دیگر هیچ دوستی ندارم. از لندن متنفرم» بعد فکری به خاطرم رسید: «نزد عمه ام بتسی تروت وود می روم.»
نامه ای به پیگوتی نوشتم و از او تقاضای پول کردم. او پولی برایم فرستاد. در نامه اش به من گفت که عمه ام در «داور» زندگی می کند. با خود گفتم: «شنبه به داور خواهم رفت.»
روز شنبه چمدانم را از خانه برداشتم. مرد جوانی ارابه ای را در جاده میراند. به او گفتم:
- ممکن است لطفاً چمدان مرا ببرید؟
- به کجا؟
- به دلیجان داور، لطفاً. به دلیجان با داور می روم.
چمدان مرا روی گاری انداخت. مرد جوان عبوسی بود و از او خوشم نیامد. پولی را که پیگوتی فرستاده بود در دهانم گذاشتم و با خود گفتم:
«حالا نمی تواند آن را بگیرد.» اما بعد فکری به خاطرم رسید. به او گفتم:
- لطفاً گاری را نگه دارید. آدرس خود را روی چمدان ننوشته ام می خواهم حالا آن را بنویسم. خواهش میکنم توقف کنید.
گاری در خیابان خلوتی ایستاد. مرد جوان فریاد زد:
- یعنی چه؟ اسمی روی چمدان نیست. این چمدان تو نیست.
من فریاد زدم:
- چرا هست.
و پول از دهانم روی زمین افتاد.

صفحه 26 از 109