نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
میخوردم. ناهار را در لندن میخریدم. زندگی سختی بود. تهیدست و اغلب بسیار گرسنه بودم.
اما میکابرها هم همیشه ندار بودند. یک روز خانم میکابر پرسید:
- دیوید، ممکن است به من کمک کنی؟ در خانه پولی نیست و ما غذا نداریم. دستم را در جیبم کردم و به او گفتم:
- اینجا دو شلینگ دارم. خواهش میکنم آن را بردارید.
- متشکرم، دیوید. ولی من پول تو را نمی خواهم. می خواهم کتابهای آقای میکابر را بفروشم. ممکن است کتابها را به یک مغازه ببری؟
او خیلی بدبخت بود. به او جواب مثبت دادم، کتابها را برایش فروختم و پولش را به او دادم. خوشحال شد و مرا بوسید. بعدها بارها برایش چیزهایی فروختم. دوران محنت باری بود. اغلب به آقای میکابر فکر می کردم. او فقیر و به افراد زیادی مقروض بود.
آقای میکابر نمی توانست قرض خود را به این افراد ادا کند و پلیس به سراغش آمد و او را به زندان برد. زندان در لندن قرار داشت و من بارها برای دیدن او به آنجا رفتم.
خانواده خانم میکابر به آنها کمک کردند، بدهی های آقای میکابر را پرداختند و او توانست از زندان بیرون بیاید. آن وقت با هم ناهار خوردیم. آقای میکابر گفت:
- فردا به پلیموث خواهم رفت. در آنجا کاری دارم و زندگی جدید و بهتری را آغاز خواهم کرد. ولی، دیوید ما ترا را ترک می کنیم و از این بابت خیلی متأسفم. نصیحتی دارم. سالی بیست پوند عایدی کسب کن، اما فقط نوزده بوند آن را خرج کن. در آن صورت خوشبخت خواهی شد. اگر سالی بیست پوند به دست می آوری، بیست و یک پوند خرج نکن. این کار تو را بدبخت خواهد کرد.

صفحه 25 از 109