نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
فصل پنجم

دفتر خیلی تاریک و کثیف بود. دو پسر دیگر هم با هم کار می کردند. هر روز بطریهای کثیف را می شستیم. در آن موقع تازه ده سال داشتم. از آن کار متنفر بودم.
در اولین روز آقای کینیون مرا خواست. آقای محترمی با او بود. این آقای پالتوی قهوه ای پوشیده بود و سرش اصلا مو نداشت. آقای کینیون گفت:
- ایشان آقای میکابر هستند. تو با ایشان زندگی خواهی کرد. با آقای میکابر دست دادم. او از من پرسید:
- چه ساعتی کارت تمام می شود؟
- ساعت هشت، آقا.
- ساعت هشت می آیم و تو را به خانه ام می برم. بعدها به آسانی می توانی آن را پیدا کنی.
آن شب آقای میکابر مرا به خانه برد. خانه ای بزرگ بود ولی ظاهر فقیرانه ای داشت. خانم میکابر در مورد شوهرش با من صحبت کرد. او گفت:
- آقای میکابر خوشبخت نیست. در پول شانس ندارد. به افراد زیادی بدهکار است. و نمی تواند بدهیهایش را بپردازد.
آقای کینیون هفته ای شش شلینگ به من می داد و من تمام آن را خرج غذا می کردم. با این پول نمی توانستم غذای زیادی بخرم و همیشه گرسنه بودم.
صبح یک قطعه نان و یک فنجان شیر می خوردم و شبها باز نان

صفحه 24 از 109