آن طور که قبل از این زمان بود به خاطر بسپارم.
به مدرسه برنگشتم. مدرسه هزینه داشت و مورداستون نمی خواست مرا به مدرسه بفرستد. پس در آن خانه غمزده و ناراحت ماندم. حالا او از من متنفر بود. مادرم مرده بود و خواهر و برادر از من نفرت داشتند و یک روز که در اتاق پیگوتی نشسته بودم، گفت:
- آقای مورداستون مرا نمی خواهد. باید کار تازه ای پیدا کنم. به یارموث می روم. با من می آیی؟ می توانیم تعطیلاتی با هم داشته باشیم.
آقای مورداستون اجازه داد به یارموث بروم. با گاری بارکیس رفتیم. بارکیس از نشستن پهلوی پیگوتی خیلی خوشحال بود. پیگوتی هم او را دوست داشت.
به خانه آقای پیگوتی رسیدیم. از دیدن ما خیلی خوشحال شد. پرسیدم:
- امیلی کجاست؟
آقای پیگوتی جواب داد:
- هنوز در مدرسه است.
خانم گامیج شکوہ کنان گفت:
- چرا نمی آید؟
خانم گامیج همچنان افسرده بود. آقای پیگوتی گفت:
- به زودی می آید.
امیلی وارد شد و از دیدن ما تعجب کرد.
من گفتم:
- سلام، امیلی
خیلی قشنگ شده بود. صورتش سرخ شد و گفت:
نه، خوشم نمی آید. احمقانه است.
بعد به طرفم آمد و دستم را گرفت:
به مدرسه برنگشتم. مدرسه هزینه داشت و مورداستون نمی خواست مرا به مدرسه بفرستد. پس در آن خانه غمزده و ناراحت ماندم. حالا او از من متنفر بود. مادرم مرده بود و خواهر و برادر از من نفرت داشتند و یک روز که در اتاق پیگوتی نشسته بودم، گفت:
- آقای مورداستون مرا نمی خواهد. باید کار تازه ای پیدا کنم. به یارموث می روم. با من می آیی؟ می توانیم تعطیلاتی با هم داشته باشیم.
آقای مورداستون اجازه داد به یارموث بروم. با گاری بارکیس رفتیم. بارکیس از نشستن پهلوی پیگوتی خیلی خوشحال بود. پیگوتی هم او را دوست داشت.
به خانه آقای پیگوتی رسیدیم. از دیدن ما خیلی خوشحال شد. پرسیدم:
- امیلی کجاست؟
آقای پیگوتی جواب داد:
- هنوز در مدرسه است.
خانم گامیج شکوہ کنان گفت:
- چرا نمی آید؟
خانم گامیج همچنان افسرده بود. آقای پیگوتی گفت:
- به زودی می آید.
امیلی وارد شد و از دیدن ما تعجب کرد.
من گفتم:
- سلام، امیلی
خیلی قشنگ شده بود. صورتش سرخ شد و گفت:
نه، خوشم نمی آید. احمقانه است.
بعد به طرفم آمد و دستم را گرفت: