نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
خانه را ترک کردم، روز بسیار سردی بود، مادرم در آستانه در بچه را بالا نگه داشته بود و برایم دست تکان می داد. گاری پیچید و دیگر آنها را ندیدم.
دو ماه گذشت. یک روز خانم کریکل به دنبالم فرستاد. به اتاقش رفتم. با لحن مهربانی گفت:
- دیوید، از شنیدن این مطلب خوشت نخواهد آمد. ولی شجاع باش. مادرت به شدت بیمار است.
من حرفی نزدم و منتظر ماندم. او گفت:
- مادرت مرده.
پرسیدم.
- و برادر کوچکم؟
- او هم خیلی بیمار است. به شدت بیمار است. تو باید فردا به خانه بروی.
وقتی به خانه رسیدیم، ابتدا دوشیزه مورداستون را دیدم. او نگفت «دیوید، مادرت مرده و من متأسفم» با لحن سردی گفت:
- به اتاقت برو و تند هم برو.
وقتی آقای مورداستون را دیدم، با من حرف نزد. در خانه راه می رفت و نمی توانست آرام بنشیند. کتابی را برداشته بود نمی توانست آن را بخواند. خیلی غمگین و افسرده بود.
پیگوتی مرا بغل کرد و گفت:
- مدتی دراز مادرت بیمار بود. هر روز درباره تو حرف می زد. خیلی دوستت داشت، او را به خاطر داشته باش.
- به خاطر خواهم داشت.
ولی می خواستم یک مادر شاد و خوشبخت را به یاد داشته باشم. وقتی با آقای مورداستون ازدواج کرد، خوشبخت نبود. می خواستم او را

صفحه 21 از 109