نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
مورداستون بودیم و برادر کوچکم همیشه با ما بود. او را خیلی دوست داشتم. یک روز که مادرم او را در بغل داشت، از او گرفتم. دوشیزه مورداستون فریاد زد:
- کلارا!
مادرم گفت:
- چه شده؟
میس مورداستون فریاد زد:
- نگذار آن پسر بچه را نگه دارد. به او صدمه می زند.
به سرعت بچه را از من گرفت. خیلی غصه خوردم.
وقتی با آقای مورداستون و خواهرش بودم، احساس ناراحتی می کردم. از اینرو در اتاقم می ماندم و داستان می خواندم. اغلب به دیدار پیگوتی می رفتم و با او حرف می زدم. آقای مورداستون از این کار خوشش نمی آمد و یک روز دنبالم فرستاد. او گفت:
- دیوید، تو جسور و بدخلقی. من از پسرهای اخمو و بداخلاق خوشم نمی آید. همیشه در اتاقت میمانی، یا با خدمتکارهای نفهم می نشینی.
به منظور پیگوتی بود - تو از من و خواهرم دوری می کنی و این بی ادبانه است. باید هر شب به اتاق ما بیایی و با مادرت و دوشیزه مورداستون و خود من بنشینی.
هر شب نزد آنها می رفتم ولی اصلا با من حرف نمی زدند. آقای مورداستون و خواهرش میل نداشتند صحبت کنند و مادرم می ترسید مزاحم آنها بشود. من کتابهای درسی می خواندم، معذب و غمگین بودم. ساعت نه به رختخواب می رفتم و این برنامه هر شبم بود. بعد تعطیلات تمام شد و بارکیس با گاریش آمد.
با آقای مورداستون و خواهرش خداحافظی کردم، مادرم را بوسیدم و

صفحه 20 از 109