نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
بعد درباره آقای مورداستون حرف زدیم. پیگوتی از او خوشش نمی آمد. او گفت:
- با دیوید مهربان نیست.
مادر گفت: - چرا، هست. پیگوتی تو گستاخی و مرا عصبانی می کنی.
- عصبانی نشو. متأسفم.
- در حقیقت عصبانی نیستم. خیلی خوشحالم. دیوید به خانه آمده. دیوید، ممکن است داستانی برایمان بگویی؟
قصه ای برایشان گفتم و با هم خیلی راحت و خوشحال بودیم. وقتی ساعت ده فرا رسید. صدای کسانی را شنیدیم. آقای مورداستون و خواهرش بودند. مادرم به نجوا گفت:
- دیوید، حالا برو بخواب، زود برو.
من به تختخواب رفتم و آن شب آقای مورداستون را ندیدم. صبح روز بعد او را دیدم. نزدیک بخاری ایستاده بود به سویش رفتم و گفتم:
- آقا خیلی متأسفم شما را گاز گرفتم.
با من دست داد اما حرفی نزد. نگاهش هنوز سرد و نامهربان بود.
دوشیزه مورداستون سر میز نشسته بود. پرسید:
- تعطیلات چقدر طول می کشد؟ چه موقع برمیگردی؟
جواب دادم:
- حدود یک ماه.
- یک ماه! خیلی طولانی است.
لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد در حالی که شاد به نظر می رسید گفت:
- با این همه یک روزش گذشت، به زودی دوباره از پیش ما می روی. آقای مورداستون چندان با من حرف نمی زد. اغلب با مادرم و دوشیزه

صفحه 19 از 109