نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
- به زودی به یارموث خواهم آمد. می توانم استیر فروث را هم بیاورم؟ آن وقت می توانیم با هم خانه شما را ببینیم.
- البته. فراموش نکن، از بودن تو در آنجا خوشحال می شویم.
بعد او و هم رفتند. آن شب ماهی خوردیم و خیلی خوب بود.
عاقبت شادترین روز فرا رسید و تعطیلات شروع شد. از ترک مدرسه شادمان بودم.

فصل چهارم

با کالسکه به یارموث رفتم و بعد بارکیس مرا به خانه برد. وقتی رسیدیم مادرم در کار آواز خواندن بود. من ابتدا صدایش را شنیدم و بعد او را دم در دیدم. نوزاد جدیدی در آغوش داشت. صاحب یک برادر کوچک شده بودم.
وقتی مرا دید، بازوانش را به دورم حلقه کرد. پیگوتی هم خیلی خوشحال بود.
کنار آتش همراه پیگوتی غذا خوردیم. به او گفتم که بارکیس میخواهد با او ازدواج کند. خندید و صورتش سرخ شد. نمی توانست به ما نگاه کند، دستهایش را روی صورتش گذاشت و گفت:
- بارکیس احمق است.
مادرم با افسردگی گفت:
- اوه، می خواهی با بارکیس ازدواج کنی؟ مرا ترک کنی، پیگوتی؟
- نه، عزیزم، من تو را ترک نخواهم کرد.
دستهایش را دور مادرم حلقه کرد و همه در سکوت نشستیم.

صفحه 18 از 109