نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
آقای کریکل پرسید:
- این واقعیت دارد؟
و آقای مل جواب داد:
- بله.
- مل! نمی دانستم که شما فقیر هستید. همه معلم های اینجا افراد محترم و متشخصی هستند. ما اینجا آدم گدا نمی خواهیم
آقای مل گفت:
- من می روم.
و آقای کریکل گفت:
- لطفا همین حالا اینجا را ترک کنید.
همه به آقای مل چشم دوختیم. فلوت و کتابهایش را از روی زمین برداشت و اتاق را ترک کرد. همه ساکت بودیم و هیچ کدام به استیرفورث نگاه نمی کردیم.
کمی بعد ترادلز گفت:
- از رفتن آقای مل متأسفم.
استیرفورث گفت: . متأسف؟ چرا متأسفی؟ احمقانه است.
- آقای مل بی چیز است. حالا شغلی هم ندارد و نمی تواند پولی برای مادرش فراهم کند.
استیرفورث گفت:
- من برایش پول خواهم فرستاد. من ثروتمندم. او به من بی ادبی کرد و من مردان بی ادب را دوست ندارم.
من هم ناراحت بودم. استیرفورث دوست من بود و او را دوست داشتم. ولی آقای مل همیشه نسبت به من مهربان بود و همیشه در درسهایم به من

صفحه 16 از 109