نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
هیچ کدام از ما از این شروع خوشمان نیامد. آقای کریکل همه پسرها را کتک زد اما به استیرفورث اشاره هم نکرد.
هفته ها گذشت. هر شب داستان بلندی برای استیرفورث تعریف می کردم. او دوست من بود و قصه دوست داشت. آقای مل هم مرا دوست داشت. به من درس می داد و من هم درسها را خوب یاد می گرفتم. سرانجام تخته را از پشت من برداشت.
روزی تعطیل بود و ما هیچ کاری نداشتیم. همه در کلاس بودیم. من کنار آقای مل ایستاده بودم. پسرها خیلی شلوغ کردند. همه پر سر و صدا و احمق بودند و استیرفورث از همه شلوغتر بود. آقای مل گفت:
- استیرفورث! ساکت باش!
- با که هستید؟
- با تو هستم استیرفورث. خیلی بی ادبی.
- من بی ادب نیستم. من یک جنتلمن هستم و شما فقط یک معلم فقیرید. یک جنتلمن نمی تواند نسبت به یک مرد فقیر بی ادب باشد.
- تو جنتلمن نیستی. مردان نجیب و محترم به مردم آزار نمی رسانند. تو کاپرفیلد را آزار میدهی. او پسر خوبی است اما تو خوب نیستی.
استیرفورث فریاد زد:
- ساکت شو! ساکت شو وگرنه تو را خواهم زد!
آقای کریکل وارد اتاق شد. خیلی عصبانی به نظر می رسید. گفت:
- اینجا چه خبر است؟ آقای مل چکار میکنید؟
- استیرفورث؟ اما مادر او زن بسیار ثروتمندی است و استیرفورث یک جنتلمن است.استیرفورث تو بی ادبی کردی؟
- نه، من گفتم او فقیر است. می دانم که مادرش بی چیز است. این حقیقت
دارد.

صفحه 15 از 109